مقاله زیر در حقیقت بخشی از فصل اوّل کتاب تفسیر قرآنی و زبان عرفانی * ، اثر پل نویا، شرقشناس مشهور فرانسوی است که نخستین بار در سال 1970 در بیروت انتشار یافت.عنوان فرعی آن، یعنی تحقیق جدید در باب اصطلاحات تصوّف اسلامی، نشان میدهد که این کتاب دنباله تحقیقاتی است که پیش از او در زمینه اصطلاحات صوفیّه صورت گرفته است.چنانکه خو نویسنده هم در مقدّمه میگوید این کتاب مکمّل آثار قبل از آن است که در میان آنها مهمترین آثاری که ارتباط بسیار نزدیکی با این اثر دارد یکی کتاب گرانقدر لویی ماسینیون تحت عنوان تحقیق در مبادی اصطلاحات عرفان اسلامی (Essai sur origines du lexique technique de la mystuque musulmane) است و دیگری تحقیق ارجمند هلموت ریتر به نام دریای جان (Das Meer der Seele) .کتاب تحقیق ماسینیون، که قبل از جنگ جهانی 1914 نوشته شده بود و در سال 1922 انتشار یافت، مطالعه در باب اصطلاحات صوفیه علی الخصوص حلاّج است که در حقیقت بسط بعضی از نتایجی است که ماسینیون در اثر دیگر خود به نام مصائب حلاج (Passion) به آنها رسیده بود.ماسینیون در این دو اثر مطلب اساسی مربوط به اندیشه مذهبی اسلامی در سه قرن اول هجری را باز گفته است.ولی تنها بخشی از تحقیق مربوط به تحلیل اصطلاحات صوفیه است که ماسینیون سرچشمههای آنها را عمدة در قرآن یافته است.بقیه اثر در حقیقت نخستین تألیف (synthese) تاریخ تصوف اسلامی از آغاز آن تا مرگ حلاج(309/922)است.نویا میگوید:تحقیق، پنجاه سال پس از انتشار، همچنان بهترین راهنمای مطالعه مبادی عرفان اسلامی است. در خطّ آن نمیتوان از آن فراتر رفت، تنها میتوان آن را کاملتر کرد.
ماسینیون در سال 1954 در دیباچه چاپ دوم تحقیق خود نوشت:«هیچ اثر جامعی هنوز برنامه تحقیق اصطلاح شناختی و روانشناختی سال 1922 ما را پی نگرفته است». ولی سال بعد، هلموت ریتر، اسلام شناس بزرگ آلمانی، با انتشار دریای جان، اثر سترگی که دقیقا تحقیق اصطلاح شناختی و روانشناختی در باره مجموع موضوعاتی است که عرفای مسلمان به آنها پرداختهاند، انتظار او را برآورد.اگر چه چنین تحقیقی هدف مستقیم پروفسور رویتر نبود، زیرا عنوان فرعی اثر او، یعنی انسان، جهان و خدا در حکایات فرید الدین عطار، نشان میدهد که نویسنده میخواهد معنی انسان و خدا و جهان را در حکایات استعاری شاعر بزرگ ایرانی مطالعه کند، با این همه، به قول خود او، این حکایات موضوعات محوری جهان روحانی عرفان اسلامی و پارسایی و پرهیزکاری در اسلام را منعکس میکند.به همین سبب است که او، در ضمن بررسی آثار عطار که با نبوغ خاص خود موضوعات عرفانی را میگیرد و بسط میدهد، گاه ما را به سرچشمههایی که این موضوعات از آنها جوشیده است میبرد و گاه تحوّل آنها را در آثار بعد از عطار تعقیب میکند.
کتاب نویا شامل یک مقدمه و پنج فصل است.نویسنده در مقدمه نخست به سخن بعضی از منتقدان پاسخ میدهد که میگویند صوفی مترادف خیالپرداز است که بیرون ازواقعیات جهان و بیرون از خود زندگی میکند و زندگی برای او نوعی رؤیاست.نویا میگوید اهل تصوّف به هیچ وجه خیالپرداز نیستند، بلکه اگر کلمه ای باشد که بتواند آنها را توصیف کند و اگر کلمهای باشد که آنها بخواهند کوشش روحانی خود را برای نیل به قابل فهم کردن تجربه زندگی خود با آن بیان کنند همانا کلمه«تحقّق»است که حتی متضادّ کلمه رؤیاست، زیرا تحقّق کوشش برای دستیابی به حقیقت و اتّصال تنگاتنگ به امر واقع با برداشتن نقاب از چهره توهّمات است.نویا سپس به مسئله زبان صوفیانه میپردازد و میگوید به دلیل همین واقعگرایی تفکر عرفانی است که اهل تصوف زبان اصیلی به وجود آوردهاند که همان زبان تجربه عرفانی است، و این زبان زبانی است که همپای تجربه به وجود میآید، و همه مایه خود را از زندگی واقعی میگیرد؛زیر قلم آنها زبان معتاد ناگهان زبانی زنده و حقیقی و ابزاری شگفت انگیز برای تحلیل تجربهای غنی و اصیل میشود.لفّاظی جای خود را به فشردگی بیان میدهد و ابهام و تقریب جای خود را به وضوح شگفت انگیز زبانی که همه گونه گونیهای تجربه جهان محسوس را از نزدیک لمس میکند.
آن گاه نویا زبان صوفیانه یا زبان عرفانی را به دو نوع زبان متمایز، یعنی زبان «عبارت»و زبان«اشارت»تقسیم میکند.زبان عبارت زبانی است مبیّن و روشن، و زبان اشارت القاء معانی است بدون گفتن آنها.ولی این تمایز نشانه نقصی در زبان صوفیانه نیست، بلکه به عکس نشان میدهد که اهل سلوک تا چه حدّ در زبان خاصّ خود روشنت نگرند و تا چه حدّ بر آن تسلّط دارند.در حقیقت، زبان اشاره آنها زبانی نامنسجم و بیبند و بار نیست، بلکه زبانی است در سطح بلند رمز یا«سمبول»و فقط به همین سبب است که جنبه«باطنی» (csoterique) یافته است، زیرا رمز تنها با کسی سخن میگوید که میتواند آن را بگشاید.در مورد زبان عبارت در نزد صوفیه، یعنی زبانی که درون را به بیرون منتقل میکند و مبیّن چیزهایی است که به تجربه دریافته شده است، باید گفت که اصالت آن نشانه نو بودن تجربه است، و به همین نو بودن تجربه است که موجبات ابداع آن را فراهم آورده است.در حقیقت، اگر اهل تصوف خیلی زود واژگانی تخصّصی و خاص خود به وجود آوردند و دامنه آن را گسترش دادند تا بتوانند معنی الفاظ خود را برای مسلمانان دیگر تبیین کنند، به کار گرفتن این فن نشانه واقعگرایی زبان آنها بود و این دغدغه خاطر که تحلیلهایشان هر چه واضحتر باشد:این را میتوان نخستین صورت روح فلسفی در اسلام دانست.بنابر این، زبان عرفانی زبانی مجرّد نیست، بلکه زبانی است نو که به کلمات متعارف معن تازهای میدهد.
پل نویا، پس از اشاره به این نکته که تجربه عرفانی با پدید آوردن زبانی نو نوع نوی از انسان نیز به وجود آوده است، و خصوصیات این انسان نو را معرفی میکند، به این مطلب میپردازد که در طی چهار قرن آغاز پیدایش اسلام، ذهن مسلمان در تفکری روحانی و اصیل زیسته است و این تفکر انسجامی درونی دارد که به محقّق امکان میدهد تا تحوّل آن را از نسلی به نسل دیگر بررسی کند.آن گاه نویسنده با تعقیب این تحوّل سه جهت در آن باز میشناسد:واژگان، تحلیل فلسفی و بیان خیالی یا رمزی (سمبولیک).به عبارت دیگر، او تجربه عرفانی را از سه جهت بررسی میکند:از این جهت که که به وجود آورنده واژگانی نو است؛از این جهت که سبب پیدایش روحی شده است که وجود یا هستی را مورد تحلیل قرار میدهد؛و بالأخره از این جهت که زبان تازهای برای بیان مفاهیم در اسلام پدید آورده است، یعنی زبان رمز.
نویا در پاسخ به این سؤال که این تحقیق در تفکّر عرفانی اسلام از جهات سه گانه بالا را از کجا باید آغاز کرد میگوید نقطه عزیمت ما نمیتواند چیزی جز قرآن باشد، زیرا قرآن عناصر بنیادی ادراک مذهبی جهان را برای ذهن مسلمان فراهم میکند.و امّا این تحقیق در باره قرآن را میتوان به دو شیوه انجام داد.شیوه نخست عبارت است از تحلیل قرآن برای شناخت عناصر اوّلیه یک زندگی عرفانی و امکاناتی که تأمّل قرآنی به مسلمان میدهد تا به زندگی مذهبی فراتر از صرف پیروی از ظواهر شریعت دست یابد. این شیوه که شیوه ماسینیون و آربری و دیگران بوده است در نظر نویا این خطر را در بر دارد که عاملی ذهنی وارد تحقیق میکند که ممکن است نتایج تحقیق را اگر مغلوط نکند باریی محرّف و کژمژ میکند:زیرا تعبیری که یک غیر مسلمان از قرآن میکند، تعبیر خاصّ او در پرتو جهان فرهنگی و مذهبی خاصّ اوست.از کجا میتوان دریافت که آیا چنین تعبیری همان تعبیر مسلمانان است یا نه؟به همین سبب است که نویا روش دیگری را برمیگزیند که عبارت از این است که به جای آنکه پاسخ سؤال خود را مستقیما در قرآن بجوید، از امّتی که قرآن را به عنوان کتاب مقدّس خود میخواند جویا میشود.در هر کتابی آن را مییابیم که میجوییم.بنابر این مهم است که بدانیم امّت اسلامی به هنگام قرائت قرآن در آن چه میجوید و چه مییابد.البته راهی که این روش باید بپیماید درازتر، ولی در عوض مطمئنتر است.آنگاه نویا نتیجه میگیرد که اگر ما بخواهیم در یک افق تاریخی به مسائل بنگریم، باید به سرچشمهها باز گردیم و قدیمترین تفسیرهای قرآن را مورد بررسی قرار دهیم.
نویا در میان قدیمترین تفسیرهای قرآن تفسیر مقاتل بن سلیمان را برمیگزیند و آن را موضوع نخستین فصل کتاب خود قرار میدهد، و میگوید اگر این تفسیر اوّلیّه که مقاتل نماینده آن است عرفانی نیست، به کلّی تحت اللفظی هم نیست، و چنانکه نویا بعدا نشان میدهد وسیعا گشوده به روی قوه خیال است و در بطن خود عناصر استعاری یا اسطورهای را راه داده است و راه را برای بسط و پژوهشهای بعدی تفسیر هموار کرده است.
مقایسه میان مقاتل و حکیم ترمذی، که هر دو کتابی در باره«وجوه»مختلف واژگان قرآنی نوشتهاند، در فصل دوّم کتاب حاضر، نشان میدهد که چگونه تجربه عرفانی به صورت اصلی در تفسیر در میآید.تجربه روحانی تفسیر را از قرائت خطّی یا طولی (lineaire) به قرائت مبتنی بر درون نگری یا استبطانی (introspective) میبرد که قدیمترین نمونه آن را میتوان در تفسیر امام جعفر صادق(ع)یافت.نویا تفسیر امام جعفر صادق(ع)را به تفصیل در بخش دوم همین فصل بررسی میکند، تنها نه به این دلیل که این تفسیر تأثیر بسیار زیادی در محافل صوفیانه داشته است، بلکه علاوه بر آن، به سبب آنکه این تفسیر نشانه آغاز تکوّن زبان عرفانی است، آن گاه متوجه میشویم که تفسیر تمایل به گذشتن از قرائت استبطانی قرآن به قرائت مبتنی بر تجربه دارد.از آن پس، مؤمن مسلمان تنها یک کتاب برای خواندن ندارد؛دو کتاب دارد، و یکی را در پرتو دیگری میخواند.ولی تجربه به تدریج که غنای بیشتری مییابد، زبانی خاصّ خود به وجود میآورد و اندک اندک از واژگان قرآنی به ابداع واژگان تخصّصی عرفانی روی میآورد.فصل سوم به این گونه تفسیر مبتنی بر تجربه اختصاص دارد، تفسیری که شقیق بلخی و خرّاز نمایندگان آناند.تحلیل مبسوط تفسیر خرّاز نشان میدهد که در آن چه چیزهایی از واژگان قرآن حفظ شده است و چه چیزهایی در واژگان تجربه نو آوری سالک است، تحلیل که مراجعه به اصطلاحات ترمذی آن را تقویت میکند.
ولی تفصیل نو آوری زبان تجربه و واژگان آن را تنها در آخرین فصل کتاب مییابیم که در آن رسالهای از نوری(نگاه کنید به مقاله«مقامات القلوب»، ابو الحسن نوری/ پل نویا، معارف.دوره ششم، شمارههای 1 و 2، 1368، ص 81)و نیز آثار نفّری مورد بحث قرار میگیرد.زبان نوری هنوز زبانی استعاری و آغشته به تذکارهای قرآنی است، ولی زیباترین فقرات رساله نوری آنهایی است که، با مراجعه به تجربه، استعاراتی خلق میکند که میتوان گفت همه رمز(سمبول)هایی اصیل است.به عکس، آثار نفّری ما را مستقیما به قلمرو رمزها میبرد.با این آثار است که زبان حقیقی تجربه عرفانی زاده میشود، زبانی که صوفی در آن زیسته است و در عین حال هم زبان خداست و هم زبان انسان.
بنابر آنچه گفته شد، تحقیق پل نویا در این کتاب ما را از طرحهای اوّلیّه تفسیری که هنوز در جستجوی هویّت خود بود به نوع کاملی از زبان عرفانی رهنمون میشود نکه در طی چهار قرن، که عصر شکل خاصی از تصوّف بود میتوان تصوف آن را تصوف کلاسیک نامید، استحاله یافته است.
کلاباذی در تحقیق در باره مبادی تکوّن اصطلاحات خاصّ تصوّف اسلامی، در درون تجربه عرفانی، قانونی کشف میکند که بالضّرورة و منطقا سبب پیدایش زبان باطنی (esoterique) شده است.او در کتاب تعرّف خود میگوید:تجربه صوفیانه سلسله متوالیی از مقامات است «و هر مقامی را آغازی است و نهایتی و میان ایشان(مقامات)احوالی است متفاوت، و هر مقامی را علمی است و هر حالی را اشارتی است، و با علم هر مقامی اثبات و نفی است؛و چون مقامات مختلف باشد و هر مقام را بدؤ و نهایت احوال مختلف باشد، (پس)هر چه به یک محل ثابت شود به دیگر محل نفی شود، و آنچه به این محل نفی شود به دیگر محل ثابت شود» 1 .
سالکی که«حال»ی را تجربه میکند، چون از مقام قبلی گذشته است، آنچه را در مقام قبلی حقیقت میدانسته است نفی میکند، به مقتضای حقیقت«حال»کنونی خود سخن میگوید.آنچه اکنون حقیقت آن نفی میشود در مقام قبلی حقیقت آن نفی نمیشد، همچنانکه آنچه اکنون حقیقت آن اثبات میشود در مقام بعدی دیگر حقیقت آن اثبات نخواهد شد.از اینرو، وقتی که پیغمبر(ص)میفرماید:«لا ایمان لمن لا امانة له»(ایمان نیست آن را که امانت نیست)، نفی او زبان حال کسی است که به مقام امانت رسیده است، نه کسی که هنوز در مقام اعتقاد یا تصدیق است.کسی که به مقام امانت رسیده یا از آن در گذشته باشد«نفی»پیغمبر (ص)را در مییابد، زیرا این نفی همان است که خود او نیز آن را تجربه کرده است؛ولی کسی که هنوز در مقام اعتقاد یا تصدیق است، اگر سخن پیغمبر(ص)را بر مورد خود تطبیق کند، از دریافتن آن عاجز میماند.صحابه پیغمبر(ص)که مخاطب این سخن او بودند آن را دریافتند، زیرا آنها به مقام امانت رسیده بودند، و پیغمبر نیز بر احوال مستمعان مشرف بود و «دانست که ایشان مراد میدانند، و سخن مجمل براند بیبیان و تفسیر».«امّا آن کس کهمشرف نباشد بر احوال سامعان و عبارت کند از مقامی، و در آن مقام نفی و اثبات کند، جایز باشد که در شنوندگان کسی باشد که به آن مقام نرسیده باشد که این قائل خبر میدهد، [و] آنچه قائل اثبات میکند، در مقام خویش، منفی باشد، در مقام سامع؛یا آنچه قائل نفی میکند، در مقام خویش، مثبت باشد، در مقام سامع، و در وهم سامع چنان افتد که او اثبات را نفی کرد یا نفی را اثبات کرد.او را مخطی خواند یا مبتدع، و باشد که کافر خواند.» 2
بنابر این، سوء تفاهم میان سالکی که از تجربه قبلی خود سخن میگوید و مؤمنی که تجربه او را در نیافته است اجتناب ناپذیر است.زیرا این سوء تفاهم زاده نفس تجربه صوفیانه است، چه تجربه صوفیانه اثبات و نفی دائم، و عبارت است از گذشتن مدام از نفی محتوای تجربه قبلی به اثبات محتوای تجربه کنونی.
سپس کلاباذی نتیجه میگیرد که«چون کار بر این جملت بود که ما یاد کردیم، که مقامات خلق مختلف بود، و در هر مقامی نفی و اثبات بود، و نفی این مقام اثبات آن مقام بود، و اثبات آن مقام نفی این مقام بود، و از مستمعان کس بود که به آن مقام نرسیده بود، روی نبود به او سخن گفتن از مقامی که خبر ندارد، تا گوینده را به کفر و بدعت و ضلالت منسوب نکند، و از اهل بازداشتن روی نبود.تدبیر کردند این طایفه، و در علم خویش میان یکدیگر الفاظی نهادند که اهل آن مذهب معنی آن الفاظ بدانستند، و آنها که نااهل بودند لفظ بشنیدند و معنی ندانستند؛تا اهل به مراد رسیدند و نااهل محروم بماندند». 3
به عبارت دیگر، وضع این زبان اصطلاحی از طرف صوفیان به منزله کوششی است برای اجتناب از سوء تفاهمی که زبان تجربه عرفانی لا محاله میان ایشان و غیر ایشان به وجود میآورد.صوفیان، به جای آنکه بکوشند تا زبان خود را به سطح فهم همه کس فرود آورند، ترجیح دادهاند که، با پوشاندن اندیشههای خود در لفّافه الفاظ خاصّ راز آشنایان، خود را از گزند هر گونه پیش آمد ناگواری در امان نگاه دارند.بعضی از متکلّمان از ابن عطاء(متوفّی 309/922)پرسیدند:«چه بوده است شما صوفیان را که الفاظی اشتقاق کردهاید که به گوش مستمعان غریب است و زبان معتاد را ترک کردهاید؟این از دو بیرون نیست:یا تمویه میکنید و حق-تعالی-را تمویه به کار نیاید.پس درست شد که:در مذهب شما عیبی ظاهر گشت که پوشیده میکردید سخنها را بر مردمان»و ابن عطا پاسخ داد:«از بهر آن کردیم که ما را بدین عزّت بود.از آن که این عمل بر ما عزیز بود، نخواستیم که بجز این طایفه این را بدانند و نخواستیم که لفظ مستعمل عام به کار داریم، لفظی خاص پیدا کردیم».و این شعر را خواند:
اذا اهل العبارة سائلونا
اجبناهم باعلام الاشاره
نشیربها فنجعلها غموضا
تقصّر عنه ترجمة العباره
(چون اهل عبارت از ما سؤال کنند/به ایشان با علامتهای اشاره پاسخ میدهیم، به آنها اشاره میکنیم و معنی آنها را میپوشانیم/تا دست عبار بدان نرسد).
از سخنان بسیار مجمل کلاباذی چنین برمیآید که زبان اصطلاحی صوفیّه زاده ضرورتی است که ذاتی طبیعت تجربه عرفانی است، چه تجربه عرفانی را نمیتوان به جماعتی از صاحبان ایمان با مشربهای متعدّد انتقال داد، بیآنکه سوء تفاهمهایی به وجود آورد و در نتیجه دیر یا زود به نزاعهای عقیدتی منجر شود.
شک نیست که کلاباذی در این توضیح به حوادث تاریخی مشخّصی، نظیر حادثهای که موعظه حلاّج پیش آورد، نظر داشت.صوفیانی که ضدّ حلاّج نبودند او را سرزنش میکردند که«اسرار حق را هویدا میکرد»، یعنی میکوشید تا محتوای تجربه دینی خود را به نامحرمان انتقال دهد؛به همین سبب سوء تفاهمی و در پی آن اختلافی پدید آمد که او را بر سر دار برد.ولی درست به همین سبب کلاباذی در توضیح خود به لحظه تاریخی مشخصی نظر دارد، باید گفت که تنها بخشی از دلایلی که برای توجه پدید آمدن این زبان اصطلاحی اقامه میکند درست است.ایرادی که به این توضیح میتوان گرفت این است که افق تاریخی را در تمامی آن در نظر نمیگیرد و تاریخ ممتدی را تنها در یکی از لحظات روند آن خلاصه میکند. البته کلاباذی حق دارد که بر صفت دیالکتیکی تجربه عرفانی و سوء تفاهمهای احتمالی میان صوفیان و غیر ایشان تأکید کند:چه غیر صوفی میکوشد تا حقیقت زبان صوفی را تا سطح حقیقت خود فرود آورد، و صوفی هم حقیقت او را انکار میکند، زیرا خود از حقیقت او فراتر رفته است.با این همه، حقیقت این است که لحظهای که در آن صوفی احساس نیاز به انتقال تجربه خود به دیگران میکند متأخّر از لحظه دیگری است که در آن از تجربه خود آگاهی مییابد.و امّا پر واضح است که تجربه نمیتواند بدون آنکه زبانی برای خود به وجود آورد به سطح آگاهی بیاید.آن طور که از سخن کلاباذی برمیآید، زبان نه بیرون از تجربه است و نه متأخّر از آن؛علاوه بر آن، تحت فشار ضرورتهای اجتماعی نیز، که البته نقشی دارد، به طور مصنوعی به وجود نمیآید؟زبان حقیقی، یعنی زبانی که تجربه اصیلی را در خود دارد، همزمان با وجود تجربه و در همان حرکتی که تجربه را به آگاهی میبرد به وجود میآید.
بنابر این برای دریافتن این معنی که چگونه در اسلام زبان اصطلاحی صوفیانهای پدید آمد، باید به فراتر از دوران اختلافات، یعنی به زمانهای اوّلیه نشو و نمای خود تجربه بازگشت تا بتوان به روندی که موجب شده است متفکّران اسلامی به ایجاد زبان تازهای، متفاوت با «زبان معتاد»روی آورند پیبرد.
امّا باید گفت که این زبان زبان مطلقا تازهای نیست، زیرا هیچ تجربهای سر از ذهنی که تهی از مفاهیم مشخّص باشد برنمیآورد.این معنی اگر در هنر یا در فلسفه صادق باشد، در اسلام به طریق اولی صادق است، زیرا در اسلام وجدان مذهبی تنها در صورتی به وجود میآید که زبان مشخّصی را که قرآن در دسترس او میگذارد جذب وجود خود کند.میدانیم که در اسلام همه چیز از قرآن آغاز میشود و همه چیز باید به قرآن باز گردد، و هر چه چنین نباشد، اگر کفر غیر قابل تحمّل نباشد، دست کم بدعت مشکوکی است.بنابر این، در قرآن است که زبان تصوّف اسلامی نشو و نما مییابد، و این زبان، با همه اصطلاحی بودن یا اصطلاحی شدنش، باید به نحوی منشأ قرآنی خود را، اگر نه از لحاظ صورت، دست کم از لحاظ محتوا نشان دهد.
این سخن تازگی ندارد، و حتی از وقتی که مسئله منشأ جنبش تصوّف در اسلام را مطرح کردهاند، بس که مورد بحث و بررسی و قبول و انکار قرار گرفته، ملال آور شده است.قصد ما این نیست که بر سر این مشاجره معروف که ماسینیون گفتنیهای آن را گفته است باز گردیم. ولی قصد ما، با توجّه به دلبستگی شایان اهمیّت متصوّفه به قرآن، این است که، در اینجا، کهنترین متون را بررسی کنیم تا از رهگذر آنها راهی را که تأمّل قرآنی مسلمانان اوّلیّه در پیش گرفته است بیابیم و در این تأمّل نشو و نمای زبانی را که رفته رفته زبان اصطلاحی تصوّف اسلامی خواهد شد قدم به قدم دنبال کنیم.این قصد بدین معنی است که ما، در نزاعی که مدافعان قرائت تحت اللفظی قرآن را در برابر هواداران قرائت مجازی-علی الاجمال: فقها و صوفیان-قرار میدهد، پیشاپیش جانب هیچ یک را نمیگیریم، بلکه به متون کهن مراجعه میکنیم تا ببینیم کدام یک از این دو نحوه قرائت اصیلتر و وفادارتر به قرآن است.
میدانیم که فقها که قرآن را از نظر لغوی یا فقهی میخوانند قرائت استعاری صوفیان را به عنوان بدعتی کفرآمیز و مخالف قرآن محکوم میکنند.در حقیقت چون نگرش مبتنی بر تقیّد مفرط آنان به ظاهر شرع بر اسلام رسمی تسلّط یافته و تقریبا به صورت نگرش مألوف اسلامی در آمده است، صوفیان، در چشم تاریخ، چهره فرقهای کم و بیش مخالف دین یافتهاند، و قرائت قرآن آنان قرائتی متأخّر و بیگانه از اسلام نخستین تلقّی شده است.
اگر در زمان ما، دانشمندان اسلام شناس، با جانبداری از انتقاد فقها از صوفیه، چنین قضاوت نمیکردند که این انتقاد برای طرد کامل تفسیرهای عرفانی قرآن کافی است(زیرا هیچ یک ارزشی برای فهم درست این کتاب مقدّس ندارد)چنین بحثی تنها نوعی اهمّیّت دیرین شناختی میداش.از جمله این دانشمندان بلاشر (R.Bachere) است که در ضمن بررسی ارجمند و پر غنای خود در کتاب مقدمه بر قرآن 4 (در فصل«منابع تفسیر اسلامی») مینویسد:«بنابر این، دیگر هیچ توجّهی به رسالههای تفسیری عرفانی نمیشود.این رسالهها، که مبتنی بر تفسیر استعاریی است که به کلّی مطرود درست آیینی (orthodoxie) اسلامی است و در آنها از بحث لغوی و نحوی خبری نیست، سلسله تفسیرهایی است که متن قرآنی را از معنی مصرّح و حقیقی آن تهی میکند و به جای آن تفسیرهای رمزی مینشاند» (ص 213).اگر این مترجم نامدار قرآن جانب قرائت فقها را در برابر قرائت صوفیان میگیرد و تفسیر عرفانی را تفسیری میداند که قرآن را از حقیقت آن تهی میکند، به دلیل آن است که«وحی نازل بر محمد(ص)میبایست منطبق بر ذهنیّت و سطح فکر جماعتی باشد که مخاطب وحیاند...به نظر میآید که اندیشه در قرآن اساسا عینی و انضمامی است.اسلام در طول تاریخ خود صحّت این مدّعا را نشان میدهد.زیرا در نهایت امر تفسیر صرفا استعاری صوفیان محکوم دانسته شده است»(ص 219).
بلاشر در پایان این متن نشان میدهد که در این انتخاب میخواهد به درست آیینی اسلامی وفادار بماند و در تفسیر قرآن خود تفسیری را محل اعتنا بداند که به هیچ وجه«از مفاهیمی که در آغاز قرن اوّل/هفتم در حجاز حاکم بود»(ص 219)انحراف نمیجوید.
در نتیجه گیری از این بحث، مینویسد:«در میان تفسیرهای متعدّد، ظاهرا بهتر است تفسیری مورد توجّه قرار گیرد که، با اکتفا به مفهوم عینی قرآن، تفسیری را که به ذهن محمد (ص)و معاصران مکّی و مدنی او و بدویان میآمده و نیز آنچه مورد توجّه قدیمترین تفسیر سنّتی بوده است بهتر معرّفی میکند»(ص 220).
آیا اگر این ارجاع به«قدیمترین تفسیر سنّتی»را به این معنی بگیریم که تفسیر عرفانی حق ندارد، آن نیز، خود را وارث این تفسیر بسیار کهن سنّتی بداند، اندیشه بلاشر را بد فهمیدهایم یا از آن تجاوز کردهایم؟اینجاست که ما به گره مسئله برمیخوریم، زیرا آنچه ما مورد سؤال قرار میدهیم ترجیحات شخصی بلاشر نیست.وقتی که او مینویسد«از این دو تفسیر استعاری و تفسیر مشبّهاته (anthropomorphiste) ، همیشه تفسیر اخیر بر آن دیگری ترجیح دارد»، ما حق او را در ترجیح یکی بر دیگری محترم و مشروع میشماریم.ولی آنچه مورد سؤال ماست دانستن این معنی است که آیا یکی از این دو تفسیر بیش از دیگری حق دارد که خود را قدیمترین تفسیر سنّتی و بنابر این بهترین معرّف صدر اسلام بداند، که گواه روح حقیقی قرآنی بوده است؟
به عبارت دیگر، و برای آنکه هر گونه شائبه مشاجره جویی را از خود دور کرده باشیم، میگوییم که در اینجا مسئله مورد توجّه ما، به دلیل اینکه به مسئله تکوّن اصطلاحات عرفانی در اسلام مربوط است، این است که آیا این تفسیر استعاری که به یمن نهضت تصوّف در اسلام تسنّن نشو و نما یافته و اصطلاحات عرفانی در آن پرورده شده است-زیرا در اسلام، چنانکه گفتیم، همه چیز از قرآن آغاز میشود-ریشه در قدیمترین تفسیر قرآنی دارد، یا، چنانکه فقها میگویند، یک بدعت بعدی است که علل آن را، چنانکه بعضی گفتهاند، باید در جای دیگری جز در اسلام جستجو کرد؟
به چنین پاسخی نمیتوان جز با مراجعه به کهنترین متون تفسیری که خود گواه قدیمترین سنّت اسلامی بودهاند پاسخ گفت.ولی به کدام متون باید مراجعه کرد؟ما این مسئله را با نوعی تشویش مطرح میکنیم، زیرا آگاهیم که با طرح آن به راه ناشناختهای کشانده میشویم که هیچ راهنمایی به یاری ما نخواهد آمد.هر چند این سخن عجیب مینماید، ولی باید بگوییم که تا آنجا که ما میدانیم هیچ کس تاکنون کوششی برای مطالعه منظّم محتوای این رسالههای تفسیری بسیار کهن به کار نبرده است.ولی به روشنی نزدیکتر میبود، اگر، به جای آنکه مدام از تأثیر اندیشههای بیگانه در تصوّف از خود سؤال کنیم، به منابع اسلامی و مخصوصا به تفاسیر قرآنی باز میگشتیم تا از نزدیک آراء مذهبی آنها را تحلیل کنیم و ببینیم که آیا، اتفاقا، این تفاسیر نطفههای چیزی را که بعدها به صورت اندیشههای بزرگ عرفانی شکوفا خواهد شد در بر ندارد؟البتّه کتاب گولد تسیهر (Goldzither) ، تحت عنوان گرایشهای تفسیر قرآنی اسلامی 5 ، که در سال 1920 انتشار یافت، در دست است و ما وقتی سخن از گرایشهای تفسیر عرفانی در میان است به آن مراجعه خواهیم کرد.ولی با کمال تأسّف باید گفت که مفسّران عرفانیی که گولدتسیهر در باره آنها مطالعه کرده متعلّق به عصری نسبة متأخّرند و بیش از آن متأثّر از فلسفه نو افلاطونیاند که بتوانند نمایندگان تفسیر اسلامی اوّلیّه باشند:غزالی و ابن عربی و عبد الرزّاق کاشانی برای کسی که در جستجوی آن است که بداند گرایشهای روحانی مذهبانه تفسیر اسلامی، قبل از تولّد مکاتب تفسیری متخصّص و سخت متأثّر از پیشرفتهای اعتقادی، کدام است، هیچ کمکی نمیکند.
به این دلایل، به رغم دشواریهای این کار، در این فصل نخست میکوشیم تا گرایشهای این تفسیر اوّلیّه را باز شناسیم و ببینیم که آیا این تفسیر اوّلیّه شامل عناصری از این تفسیر «استعاری یا استنباطی»ای نیست که متصوّفه را از بابت آن سرزنش میکنند و میگویند که آنها آن را اختراع کردهاند تا یاوههای بدعت آمیز خود را جانشین محتوای محسوس و ملموس قرآن کنند؟
ما، برای نیل به این هدف، بررسی یکی از کهنترین تفاسیری را که تا کنون به دستمان رسیده است، یعنی تفسیر مقاتل بن سلیمان(متوفّی 150/767) 6 ، را انتخاب کردهایم، چنین انتخابی ممکن است مایه تعجّب شود، و ما خود، از پیش، از مسائلی که این انتخاب برخواهد انگیخت آگاهیم.آیا مقاتل، این مرد زیدی مذهب در سیاست و مرجئی مذهب در کلام، میتواند آیینه تمام نمای تعالیم تسنّن باشد؟آنری لائوست (Henri Laoust) موقعیّت او را در جهان تسنّن چنین خلاصه میکند:«نویسندگان سنّی از او به انحاء مختلف سخن گفتهاند، گاهی به شدّت به او تاختهاند و گاهی هم، به مناسبت، از ثقه بودن او یاد کردهاند» 7 .حال ببینیم واقعا او چگونه کسی بوده است؟
از شرحی که صاحب تاریخ بغداد 8 در باره او میآورد و بیشتر مورّخان بعدی بیش و کم همان را در نوشتههای خود آوردهاند، چنین برمیآید که در مقاتل دو شخصیّت وجود دارد که محافل سنّی مذهب کهن در باره آنها به نحوی بسیار متفاوت داوری کردهاند.او از یک سو مفسّر قرآن است و از سوی دیگر محدّث.از این بابت که مفسّر است، از چند استثنا که بگذریم، بر روی هم گواهی گواهانی که خطیب بغدادی نقل میکند بیشتر ستایش آمیز است.در درجه اوّل سخن معروف شافعی است که ظاهرا گفته است:«همه مردم ذمّهدار سه کساند:مقاتل در تفسیر، زیر بن ابی سلمی در شعر و ابو حنیفة در کلام»(ص 161).از احمد بن حنبل که در قضاوتهای خود همواره سخت محتاط بود در باره مقاتل پرسیدهاند، در جواب گفته است:«او کتابهایی نوشته است که در باره آنها چون و چرا کردهاند، ولی به عقیده من تا اندازهای از علم قرآن آگاه بوده است»(ص 161).با این همه، به نوشته ابن خلّکان، ابن حنبل در اوضاع و احوال دیگر گفته است:«از مقاتل صاحب تفسیر خوش ندارم چیزی روایت کنم» 9 که البته ممکن است مقصود او روایت حدیث باشد.باید گواهی این مبارک(متوفّی 180/798)را هم که حنفی متمایل به تصوّف بوده است نقل کنیم که گفته است:«چه عالی میبود تفسیر مقاتل، اگر خودش هم مرد ثقهای بود». 10 این مبارک در این عبارت دو انتقادی را که از مقاتل مفسّر میکردند خلاصه میکند:از یک سو و را سرزنش میکردند که با مسیحیان و یهودیان مشورت میکند و اظهار نظرهای آنها را در زمینه تفسیر میپذیرد 11 ، و از سوی دیگر، میگفتند که او از تفسیرهای اسلاف خود غیر مستقیم(«بلا سماع»)، و بدون ذکر اسناد، اقتباس میکند، و بد گمانی ابن حنبل و ابن مبارک هم از همین جا سرچشمه میگرفت.
مفسّران بعدی از این بابت کمتر متوقّع بودند، به همین سبب است که مثلا ثعلبی(متوفّی 1427/1035)و بغوی(متوفّی 510/1117)هیچ تردیدی روا نمیدارند در اینکه مقاتل را در زمره ثقات در تفسیر، و در کنار ابن عبّاس و قتاده و مجاهد و حسن بصری، به شمار آورند. 12 از همه پر معنیتر روش ملطی(متوفّی 377/986)است که بخش بزرگی از کتاب تفسیر المتشابه مقاتل را در تنبیه خود نقل کرده است و کوثری از این بابت او را سخت به یاد ملامت میگیرد. 13 بعضی دیگر نیز مانند قشیری و خرگوشی یا کرامیان غالبا بیهیچ پرده پوشی سخنان او را در آثار خود آوردهاند. 14
وضع مقاتل در مقام یک محدّث به گونهای دیگر است.صاحب تاریخ بغداد که به نظر نمیآید با مقاتل مخالف باشد تنها گواهیهایی را ذکر میکند که حمله به اوست و در آنها او دروغگو و جاعل خوانده شده است.البتّه به ندرت محدّثانی میتوان یافت که آنها را جاعل نخوانده باشند، ولی معلوم میشود که مقاتل مخصوصا بسیار ناشی بوده که خود را در عین ارتکاب جعلگیر انداخته است.حکایت زیر نشان میدهد که از نزدیک مراقب کار او بودهاند: شخصی به نام عیسی بن یونس حکایت میکند که«من در باره حدیثی از مقاتل سؤال کردم: مقاتل گفت که آن را از ضحّاک گرفته است؛چند روز بعد، از او در باره همان حدیث سؤال کردم، در پاسخ گفت که آن را از عطاء گرفته است؛سپس چندن روز بعد نزد او بازگشتم و باز در باره همان حدیث از او سؤال کردم، و او جواب داد که آن را از ابو جعفر یا کسی دیگر گرفته است(ص 165).به دلایلی از این قبیل و به سبب آنکه ابن عیینه سخت شک داشت در اینکه مقاتل ضحّاک را دیده باشد، محدّثانی مانند بخاری و نسائی همگی یکجا احادیثی را که مقاتل روایت کرده است باطل خواندهاند.بعلاوه او را سرزنش میکردند که آشکارا به تشبیه فاحشی اعتقاد داشته و همین باعث شده است که ابو حنیفه بگوید:«ما از مشرق دو عقیده سخیف گرفتهایم:یکی عقیده جهم است که صفات الهی را انکار میکرد و دیگری عقیده مقاتل که خدا را به صورت انسان تصوّر میکرد.» 15 این سرزنش نباید بیپایه بوده باشد، زیرا مقاتل را در تمامی طول تاریخ، تا زمان کوثری یک دم رها نکرده است؛کوثری فرض کسانی را که میپنداشتند دو مقاتل وجود داشته است، یکی مفسّر و دیگری مشبّه، رد میکند. با این همه، در آثار مقاتل، آن گونه به دست ما رسیده است، هیچ اثری از این تشبیه فاحش که به او نسبت میدهند دیده نمیشود.ممکن است او در آثار جدالی (polemique) ای که بر ضدّ جهم و قدریان نوشته به گونهای دیگر بوده است؛ولی این آثار ظاهرا مفقود شده است. 16
این بود موقعیّت مقاتل در جهان تسنّن، موقعیّت دو گانهای که در قضاوتی که خاورشناسان در حقّ او کردهاند منعکس است.در حقیقت، اگر پلستر (Plessner) 17 با صراحت جانب سنّت طلبان را میگیرد و به شدت از مقاتل انتقاد میکند، در عوض، ماسینیون او را«نخستین مفسّر بزرگ قرآن»(مصائب، ص 520)میخواند و تردید نمیکند در اینکه بنویسد:«روش او در تفسیر حجّت بود». 18 همچنین باید از عقیده بلاشر یاد کنیم که مؤیّد ما در این احساس بوده است که اگر در این تحقیق مقاتل را راهنمای خود کردهایم راه خطا نپیمودهایم.در حقیقت بلاشر، در ضمن بحث در باره مفسّران شیعی قرآن مینویسد:«احتمال میرود که قدیمترین مفسّران، که البتّه آثارشان یا در دست نیست یا هنوز به چاپ نرسیده است، از شیوهای صرفا سنّتی پیروی میکردند.مثلا، آثار مقاتل، چنانکه از ظواهر امر برمیآید، میبایست ادامه تعالیم مکتب ابن عبّاس بوده باشد، عناصر ثابت تفسیری 19 ای که از او میشناسیم دقیقا در خط عقاید اهل سنت است(مقدمه، ص 214).
و بالأخره باید بگوییم که آنچه ما را مخصوصا بر آن داشته است تا مقاتل را انتخاب کنیم این معنی است که یکی از آثار او را حکیم ترمذی(متوفّی 285/898)در دست گرفته و نقد کرده است.تلاقی این دو اندیشه بزرگ چیزی نیست که بتوان به سهولت از آن گذشت، و شایسته آن بود که توجّه ما را به خود جلب کند.خاصّه آنکه موضوع این تلاقی، چنانکه در فصل آینده خواهیم دید، دقیقا همین واژگان مذهبی قرآنی است که ما در اینجا میکوشیم تا قدیمترین تعبیر آن را روشن کنیم.
روایات اسلامی چندین اثر را به مقاتل نسبت میدهند که سه اثر از میان آنها با نسخههایی که در کتابخانههای ما نگهداری میشود منطبق است.اینها عبارت است از:
الف.تفسیر خمسمائة آیة من القرآن 20 ،
ب.التفسیر الکبیر 21 ،
ج.کتاب الوقوف و النّظائر، 22
ما بررسی کتاب الوقوف را به فصل بعد موکول میکنیم.گولد تسیهر در اصالت کتاب اوّل شک کرده است، ولی پس از بررسی معلوم شده است که قسمت اعظم این کتاب جز خلاصه یا گزیدههایی موضوعی از تفسیر کبیر نیست، و بنابر این، اصالت کتاب تفسیر کبیر است که باید مورد بررسی قرار گیرد.
وانگهی، هر دو اثر با یک سلسله اسناد آغاز میشود که عبارت است از:ابو بکر محمّد بن زیاد الشهر زوری، ابو عبد الله محمّد بن علی زاریج؟، عبد الخالق بن حسن، عبد الله بن ثابت بن یعقوب المقری، پدر او، هذیل بن حبیب ابو صالح الزیدانی 23 ، و مقاتل برای ما ممکنم نبوده است که هویّت همه آنها را مشخّص کنیم، ولی تاریخ بغداد سه حلقه آخر آنها را که از همه مهمترند معرّفی کرده است.در حقیقت، در تاریخ بغداد از قول عبد الله بن ثابت آمده است که او در نسخهای از کتاب تفسیر کبیر، متعلّق به پدرش، این گواهی را دیده است:«من این کتاب را در سال 190، در بغداد، در درب السّدره، از آغاز تا انجام، از هذیل ابو صالح به روایت از مقاتل بن سلیمان شنیدهایم». 24 تاریخ بغداد در باره همین هذیل میگوید:«او کتاب تفسیر مقاتل را روایت کرد»(ج 14، ص 78).و امّا هذیل در طیّ تفسیر بسیار پایبند عینیّت است. دست کم نه بار، پس از نقل احادیث و حکایات تهذیبی از ابن عباس و منابع دیگر، تصریح میکند که:ولم اسمع مقاتل، یعنی از مقاتل نشنیدهایم(که این را نقل کند).دو بار هم استطرادی را که، در آن از رأی مفسّران مختلف یاد میکند، با عبارت نرجع إلی مقاتل، یعین باز گردیم به مقاتل، پایان میدهد که حاکی از پایبندی او به این معنی است که مطلبی را که از آن استادش نیست با متن مخلوط نکند.
در تأیید اصالت این تفسیر، استوارتر از آنچه گفتیم دلایلی است که میتوان از گواهیهای بیرونی آن یا از طریق مقایسه ان با آثار دیگر مقاتل استخراج کرد.در درجه اول، در این تفسیر بخش بزرگی از عناصر ثابت تفسیری مییابیم که سابقا ماسینیون آنها را از تنبیه ملطی گرفته و تصحیح کرده است.جای آن نیست که مانند ماسینیون از خود بپرسیم که آیا این عناصر ثابت از خود تفسیر کبیر یا از تفسیر خمسمائة آیه نیامده است.ملطی خود معلوم کرده است که آنها را از تفسیر المتشابه گرفته است، عنوانی که ابن ندیم در فهرست کتابهای مقاتل به صورتی متمایز از دو اثر دیگر(تفسیر کبیر و تفسیر خمسمائة آیه)ذکر کرده است.
سپس گواهی ثعلبی را در درست داریم که معمولا او را نویسندهای جدّی و بسیار مطّلع دانستهاند. 25 او در قصص الانبیاء خود غالبا از مقاتل نقل قول میکند و همه منقولاتش کم و بیش دقیقا از تفسیر کبیر گرفته شده است که متن آن در دست است.به حکم این دلایل میتوانیم بنا را بر صحّت انتساب این تفسیر به مقاتل بگذاریم و آن را به عنوان شاهدی از کهنترین سنّت تفسیری اسلام به کار بریم. 26 از این نظر است که مقاتل مورد توجّه ماست. زیرا به ما امکان میدهد که در تاریخ تفسیر قرآنی به نیمه اوّل قرن دوم هجری باز گردیم که در
پروردگی دانشهای مختلف مبتنی بر فرهنگ اسلامی سهمی قاطع داشته است.در این عصر، یک مسلمان چگونه قرآن میخوانده، با چه روح و چه روشهایی آن را تفسیر میکرده، چه متنها و چه موضوعهایی بیشتر محلّ توجّهش بوده و زبانی که با آن محتوای مذهبی قرآن را توضیح میداده تا چه حدّ پروردگی داشته است:تفسیر مقاتل به ما امکان میدهد که تصوّری از این معانی داشته باشیم.
این تحقیق به خصوص از آن جهت ارجمند است که مدارک اندکی از نسلهای پیشین بر جای مانده است و در باره آنها هم ما جز گواهیهای متأخّر چیزی در دست نداریم.اگر خصوصیات اثری مانند اثر مقاتل را ملاک داوری قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که باید قوّت فکری نسلهای نخستین اسلامی نسبة رشد یافته باشد.در حقیقت، آنچه در بادی امر در تفسیر او به چشم میخورد کمالی است که اندیشه اسلامی در روش تفسیری خود بدان دست یافته است.این که میبینیم مقاتل«قواعد دقیقی در تفسر قرآنی»(ماسینیون)تدوین میکند نشان میدهد که ما دیگر در مرحله«آزمایش و خطا»ها نیستیم.مقاتل به یقین در کار خود از دست آورد سنّت بهره جسته است.و سنّت نیز باید به نوبه خود از آوردههای خارجی غنا یافته باشد که بتواند در زمانی به این کوتاهی روش تفسیریی به این پروردگی بیابد. 27
این روش کدام است؟پیش از آنکه آن را در جای خود بگذاریم، باید سخنی چند در باره جهتگیریهای مهم تفسیر اسلامی بگوییم.به طور کلّی و برای آنکه خطوط اساسی مطلب را رسم کنیم میتوان گفت که تفسیر قرآنی، بر حسب آنکه حاصل کار مسلمان سنّی، شیعی یا صوفی باشد، در سه جهت متفاوت تکامل یافته است.
تفسیر سنّی، چنانکه قشیری در مقدمه تفسیر خود 28 توضیح میدهد، «تفسیر»به معنی اصطلاحی کلمه، یعنی شرح متن در سطح الفاظ است.این شرح متن قرآنی را، بر حسب تخصّص مفسّر از جهات لغوی، نحوی، فقهی، تاریخی و کلامی بررسی میکند.بسیار کم اتّفاق میافتد که مفسّری تنها یکی از این جهات را اختیار کند؛غالبا، چنانکه در تفسیر مفسّران بزرگی مانند طبری و ثعلبی و زمخشری و رازی دیده میشود، مفسّر به چند جهت توجّه میکند.تفسیر شیعی بیشتر«تأویل»است؛این تفسیر، در ماوراء معنی لفظی، در جستجوی معنی پنهانی است که سرّ آن در نزد اهل بیت است.به این ترتیب، قرآن یک وحی باطنی میشود، گنج ممهوری است که تنها امامان و صاحبان تأویل و نگهبانان کتاب میتوانند آن را بگشایند.و امّا صفت این نوع جستجوی معنی در قرآن نه تنها خواست مدّعی کشف معنی است به اینکه آن را به دیگران انتقال دهد، بلکه علاوه بر آن جهتگیری اجتماعی-سیاسی اوست که متن قرآنی را تحت همه گونه تفسیر استعاری قرار میدهد تا در آن تأییدی بر نظریات خود بیابد.ماسینیون در این باره لفظ«طاغوت»(بقره، 7-256)را مثال میآورد که در آن بعضی از مفسّران شیعی اشارهای به ابو بکر میبینند. 29 گولد تسیهر نیز مثالهای دیگری از این نوع تفسیر برخاسته از جانبداریهای سیاسی-اجتماعی به دست میدهد. 30 با این همه باید متذکّر شویم که تفسیر شیعی تنها شامل این گونه چیزها نیست، و ما از طریق کارهای تحقیقی که هانری کربن به دست داده است میدانیم که چه گنجینههای روحانی گرانبهایی در بعضی از تفسیرهای شیعی نهفته است.ولی در هر حال، این موضعگیری سیاسی-اجتماعی نشانه عمدهای است که تفسیر شیعی را از یک مکتب تفسیری سوّم، که ما آن را مکتب تفسیری صوفیانه میخوانیم، متمایز میکند.
این تفسیر اخیر را غالبا نوعی«تأویل»به شمار میآورند و به این جهت اهل تسنّن آن را مطرود میدانند.در حقیقت خود صوفیّه وقتی که از روش خود سخن میگویند، آن را نه «تفسیر»میخوانند و نه«تأویل»، بلکه آن را«استنباط»مینامند، و این خود کلمهای است که منشأ قرآنی دارد و آنها آن را برای بهتر متمایز کردن خود از دیگران اختیار کردهاند.کلمه «استنباط»در لغت به معنی عمل جهانیدن آب از چشمه است که به عبارت دیگر معنی آن به سطح آوردن چیزی است که در عمق زمین نهفته است.در نزد صوفیان، متن قرآنی عمقی دارد، یعنی باطنی دارد که در ظاهر آن پنهان است، و به عبارت دیگر معنی درونی و روحانیی دارد که در ورای معنی لفظی نهفته است، و این معنی است که از راه«استنباط»آشکار میشود.از چه طریق؟نه از طریق جستجوی فنّی از نوع جستجویی که یک زبانشناس میکند، و نه از طریق آشنایی با مکتب یک امام، بلکه از طریق الهامی که خدا، به عنوان «قاعده»(یا عنایت)به انسان روحانی اعطا میکند، عنایتی که سبب میشود که او، به اراده الهی، در متن قرآن«عبرت»یا آگاهیی خطاب به خود بیابد(وجد).هر کس بر حسب«فایده» یا عنایتی که در توالی اوقات عرفانیش به او اعطا میشود، استنباطی خاصّ خود دارد. بنابر این، یک آیه در دو رقت متفاوت یک«حیث التفاتی (intentionalite) یکسان ندارد و برحسب تنوّع الهامی که هر کس دریافت میکند معانی متفاوتی به خود میگیرد. 31
تفسیر مقاتل در این سوی این تقسیمات بزرگ جای میگیرد، زیرا این تقسیمات در زمان او هنوز شکل نگرفته بود و اندک زمانی بعد شکل میگیرد.درست است که میتوان در این تفسیر گرایشهای خاصی به این یا آن یک از این تقسیمات یافت، ولی باید گفت که این تفسیر در روش خود از شاکلههای دیگری که قدیمیتر است پیروی میکند.تحلیل تفسیر کبیر نشان میدهد که در حقیقت مقاتل قرآن را به طبق سه روش میخواند که میتوان آنها را روشهای لفظی و تاریخی و استعاری نامید.در اینجا فایدهای ندارد که پیشاپیش مقصود خود را از هر یک از سه اصطلاح تعریف کنیم.معنی آنها در همین مطالعه تفسیر به تدریج آشکار خواهد شد.در حقیقت، با دیدن نحوه قرآن خواندن مقاتل است که ماهیت هر یک از این سه روش نیز روشن خواهد شد.
نخستین وظیفهای که مقاتل در قرائت قرآن بر عهده میگیرد توضیح لفظی یا کلمه به کلمه واژگانی قرآنی است.مقاتل با این کار در حقیقت ترجمهای از قرآن به یک زبان عربی دوّم، که البتّه آسانتر است، به دست میدهد؛این ترجمه احتمالا مخصوص مردمان غیر عرب، به ویژه ایرانیان، فراهم آمده است.
مقاتل در تفسیر المتشابه قواعدی برای ترجمه به دست میدهد که ماسینیون آنها را «قواعد دقیق تفسیر قرآنی»مینامد.قاعده اساسی این است که«هر چیز که در قرآن چنین («کذا»)است، معنی چنین است.»تحقیقی که بر اساس این قواعد صورت گرفته به استخراج«عناصر ثابت تفسیری»انجامیده است که در حقیقت طرح اوّلیّه یک فرهنگ اصطلاحات قرآنی«یکوجهی»است.
مقاتل در وجوه و نظائر القرآن، به این فرهنگ، منتها در سطحی بالاتر، بازگشته است:به این معنی که ترجمه، چنانکه خواهیم دید.از تعریف کلمات آغاز میشود و سرانجام از یک تفسیر حقیقی سر در میآورد، که عبارت است از توضیح معانی نهفته در هر کلمه، در سطوح متفاوت، و بر حسب موردی که کلمه به کار رفته است.در حالی که در اثر قبلی، انتخاب متوجّه کلماتی بود که یک معنی یکسان و لا یتغیّر داشتند، در این اثر دوم کلمات مورد نظر یا آنهایی است که چندین«وجه»یا چندین معنی دارند، یا آنهایی که«نظائر»یا مترادفات آنها را از سورهای به سوره دیگر میتوان یافت.
این دو روش البته در تفسیر کبیر به کار رفته است، ولی استعمال آنها به طور منظم (systematique) نیست.در تفسیر کبیر، قرائت با توجّه به سیاق کلام که معنی کلمه را برای مقاتل روشن میکند صورت میگیرد، و این معنی در ترجمه باز گردانده میشود.مقاتل برخلاف ابن عبّاس، هیچ گاه از بستر کلام قرآنی خارج نمیشود تا معنی کلمهای را مثلا با توجّه به استعمالات اعراب در اشعار ما قبل اسلام توضیح دهد.البتّه مقاتل از این معنی غافل نمیماند که کلماتی را که منشأ عربی ندارند یا مأخوذ از یک لهجه غیر قریشیاند مشخص کند. 32 ولی توجّه او هیچ گاه از خود متن قرآنی منفکّ نمیشود، به یمن همین روش تحلیل لفظی است که ترجمهاش بسیار قابل انعطاف از کار در میآید و همه تفاوتهای ظریف معنایی را که یک کلمه در سیاقهای مختلف کلام به خود میگیرد منعکس میکند.بنابر این، ترجمه مقاتل خود را تا سطح یک تفسیر حقیقی ارتقا میدهد و از خلال این تفسیر معلوم میشود که نخستین نسلهای اسلاامی قرآن را چگونه در مییافتند.برای کسی که در جستجوی پیبردن به چگونگی زایش و پرورش واژگان دینی در اسلام است ترجمه مقاتل ارزش بسیار دارد.از این رو، در اینجا میکوشیم تا شماری از واژههایی را که مخصوصا در فرهنگ اصطلاحات عرفانی اسلامی پر اهمیت است بیاوریم و معانی مختلفی را که مقاتل با توجه به سیاق کلام قرآنی برای آنها یافته است روشن کنیم.با این کار میتوان به روشی هم که مقاتل در این نخستین قرائت دنبال کرده است پیبرد.واژهها را به ترتیب الفبایی مرتب میکنیم و در جاهایی که جدا کردن متن قرآنی از ترجمه مقاتل آسان نیست، ترجمه را داخل پرانتز میگذاریم.
میدانیم که در روایات اسلامی، این کلمه معنایی بسیار اصطلاحی یافته است، زیرا در مفاهیم سه گانهای جای میگیرد که خود کاملترین آنهاست.در حقیقت، مفاهیم سه گانه «اسلام»و«ایمان»و«احسان»سه موقفی است که رفتار مذهبی مؤمن را متمایز میکند.مقاتل در تفسیر خمسمائة آیه(برگ 2 الف)حدیثی را نقل میکند که از آن پس در شمار احادیث مشهور در آمده است:روزی جبرئیل در جامه یک بادیه نشین نزد محمد(ص)میرود و از او میپرسد که«ایمان»و«اسلام»و«احسان»چیست.پیغمبر احسان را با عبارتی تعریف میکند که محتوای آن جز در تجربه عرفانی اهل تصوف کاملا پرورده نخواهد شد.میفرماید: «احسان آن است که تو در برابر خدا متقی باشی چنانکه گویی تو او را میبینی:زیرا اگر تو او را نمیبینی، او تو را میبیند.»
مقاتل در تفسیر خود اشارهای به این حدیث نمیکند، ولی در آن دو ترجمه برای«احسان» میدهد که، نه از جهت خود ترجمهها، بلکه از جهت روش ترجمه مقاتل جالب توجه است. قرآن کریم در سوره نحل، آیه 90 میفرماید:ان اللّه یأمر بالعدل و الاحسان، و مقاتل«عدل»را به «توحید»و«احسان»را به«عفو عن الناس»(بخشایش دیگران)ترجمه میکند.در سوره الرحمن، آیه 60 آمده است:هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان.مقاتل آن را چنین ترجمه میکند: «آیا پاداش اهل«توحید»در آن جهان چیزی جز بهشت(جنّة)است.»معلوم است که هیچ یک از این ترجمهها لفظی نیست، زیرا هیچ فرهنگ نویسی«عفو»و«جنّت»را مترادف«احسان» نداده است.ولی مقاتل غالبا، چنانکه در این دو متن میبینیم، از قرائت لفظی فراتر میرود و در ترجمه بار معنایی نمادینی را که یک واژه در سیاق کلام بر دوش دارد مطمح نظر قرار میدهد.اگر«احسان»به معنی«عفو»است، به سبب آن است که عمل بخشایش در حقیقت نماد بزرگترین«احسان»ی است که میتوان به دیگران کرد.این قرائت رمزی یا مراجعه به معنی رمزی یک کلمه در فقرات دیگر تفسیر که متن قرآنی مورد و ترجمه یا دو قرائت لفظی و رمزی قرار میگیرد باز هم محسوستر است.نمونه گویایی از این معنی را در تفسیر سوره مرسلات، آیههای 1 تا 5، میبینیم:و المرسلات عرفا(مقصود فرشتگانی است که برای نیکی فرستاده شدهاند)؛فالعاصفات عصفا(مقصود بادهاست)؛و النّاشرات نشرا(یعنی اعمال فرزندان آدم که در روز رستاخیز نشر خواهد شد)؛فالفارقات فرقا(قرآن است که میان حق و باطل فرق خواهد نهاد)؛فالملقیات ذکرا(یعنی جبرئیل).
از این متن که مقاتل آن را با قرائتی نمادی میخواند، بلاشر ترجمهای کاملا متفاوت و لفظی به دست میدهد.مینویسد:«به طور کلّی(و تا آنجا که صفت اساسی متنی بدین شیوه رمز آمیز ماندن نیست)، امکان دارد که آیات 1 تا 3 اشاره به ابرهایی داشته باشند که آبستن باران رحمتاند، و حال آنکه ممکن است آیات 4 و 5 بادهایی باشند که با خود مرگ و ویرانی میآورند.»
«تأویل»در مقابل«تفسیر»، در روایات اسلامی، معنایی اصطلاحی یافته که مراد از آن تفسیر نمادی یا باطنی است.در آغاز، این تقابل که در سطح کار تفسیری وجود داشته است در سطح لغوی دیده نمیشود، زیرا تفسیر به طور کلّی، اعم از لفظی و نمادی، هم به معنی «تفسیر»به کار برده میشود و هم به معنی«تأویل».دست کم برای مقاتل این دو کلمه ظاهرا به یک معنی است.او در مقدمه تفسیر خود(برگ 2 ب)میگوید:«آن که قرآن میخواند بیآنکه «تأویل»آن بداند نادان است.»
ولی در حالی که«تفسیر»یک معنی بیش ندارد و جز یک بار در قرآن نیامده است(و لا یأتونک بمثل إلاّ جئناک بالحقّ و احسن تفسیرا، فرقان، 33)، به عکس، «تأویل»چندین بار در معانی مختلف آمده است که به یکی از آنها در سخنی که منسوب به ابن عبّاس است اشاره شده است.به گفته ابن عبّاس، محتوای قرآن را به چهار عنصر اصلی میتوان تقسیم کرد:اوّل آنچه مربوط به تفسیر است و علم به آن خاصّ علماست:دوّم زبان عربی است که عربها آن را در مییابند؛ سوّم حلال و حرام است که هیچ کس نباید از آن بیاطّلاع باشد؛و چهارم آنچه مربوط به تأویل است، و جز خدا کسی آن را نمیداند.
روشن است که این گونه اراده کردن از معنی کلمه«تأویل»ما را به آیات سوّم و هفتم آل عمران ارجاع میدهد؛در این آیات سخن از«آیات متشابهات»است که تأویل آنها را جز خدا کسی نمیداند(ما یعلم تأویله الاّ اللّه).در نظر مقاتل، این آیات متشابهات حروف الم، المص، المر، و نظایر آنهاست که در آغاز بعضی از سور قرآن آمده است و معنی آنها برای یهودیان که میکوشیدند با تأویل این حروف عمر حکومت اسلامی را تخمین کنند مستور گردانیده شده است.مقاتل میگوید:ما یعلم تأویله الا اللّه، یعنی تنها خدا میداند که امّت محمّد جه مدّت حکومت خواهد کرد.بنابر این، چنین مینماید که«تأویل»به معنی علم به چیزی است که مربوط به وقایع آینده یا، به تعبیر منسوب به ابن عبّاس، «ما هو کائن»است.و امّا این گونه قرائت متون قرآنی که از آینده خبر میدهد خاصّ خداست که یگانه«مفسّر»آن وقایع آینده است.
در آیات دیگر، در حالی که بلاشر«تأویل»را به«توضیح»سأنبئک بتأویل مالم تستطیع علیه صبرا، کهف، 78؛ذلک تأویل ما لم تسطع علیه صبرا، کهف، 82)یا«تخمین»(وزنوا بالقسطاس المستقیم ذلک خیر و احسن تأویلا، إسراء، 35)ترجمه میکند، مقاتل آن را به«عاقبت»ترجمه میکند.پس«تأویل»نه به معنی تفسیر واقعه آینده، بلکه به معنی خود واقعه آینده به عنوان عاقبت یا نتیجه فعل کنونی یا گذشهت است.وقتی که خضر به موسی میگوید:«زودا که تو را از آنچه با بیصبری در انتظار داشتن آنی خبر خواهم داد»، میخواهد به او«عواقب»امور عجیبی را که در سفر آنها روی داده است نشان دهد، و این«عواقب»همه آن امور را«تعطیل» میکند:بنابر این، این عواقب«تأویل»آن امور است، به این اعتبار که یک چیز، چون پرده از روی همه امکانات بالقوّهاش برداشته شود، «تعلیل»میشود.رؤیا با تحقّق یافتن تعلیل میشود؛به همین سبب است که در سوره یوسف، آیه 11، یوسف به پدرش میگوید:«یا ابت هذا تأویل رؤیای من قبل:این تأویل خوابی است که من پیش از این دیده بودم»، و همچنین به همین سبب است که تأویل به معنی«تعبیر»یا«بیان»نیز هست(یونس، 10:یوسف، 44)، زیرا با تحقّق یافتن است که چیزی روشن میشود یا صورت بیان کامل مییابد.
مقاتل این کلمه را به«اخلاص»ترجمه میکند، ولی معنی کلمه اخلاص به قدری وسیع و مبهم است که مقاتل میتواند آن را مرادف هر مفهوم مذهبی دیگر بگیرد.اهل تصوّف کمتر آن را به کار میبرند.ابن عطاء آن را به«انقطاع الی الله»یعنی منقطع شدن از همه چیز برای پیوستن به خدا، و قاسم سیّار آن را به«اتّصال»یعنی پیوستن به خدا تعریف میکند.ولی روشن است که هیچ یک از این تعبیرها به معنی لفظی کلمه«تبتیل»راه نمییابد.در حقیقت، در اینجا نیز، مانند کلمه«صبغه»و بسیاری از کلمات دیگر، معنی اصی یک کلمه قرآنی بر خوانندگان آن پوشیده است، احتمالا به سبب آنکه آنها با کلمهای سر و کار دارند که تنها یک بار به کار رفته است و هیچ جای دیگر قرآن را روشن نمیکند.بنابر این مسئله عبارت از این است که بدانیم کی و چگونه این کلمات به واژگان دینی عرب راه یافته و محتوای درست و دقیق آن چیست.غالبا ملاحظه میشود که با نزدیک کردن کلمات مورد بحث به یک منشأ یهودی یا مسیحی، ناگهان این کلمات از ابهام در میآیند و هیئتی مذهبی مییابند که دقیقا همان است که در قرآن دارند، ولی بر خوانندگان مسلمانی که از سنّتهای یهودی و مسیحی اطلاّع ندارند پوشیده میماند.
اگر کلمه«تبتیل»را در پرتو کلمه سریانی همانند آن اطبتّل (itattal) و در متن این نماز شبانهای که سوره از آن سخن میگوید و دقیقا اشاره به نماز رهبانی است، بخوانیم، آن گاه در مییابیم که معنی حقیقی آن همان خود را وقف خدا کردن راهبانی است که در«بطلوطه» (btoluta) ، یعنی بتولت یا عزوبت، میزیستند.
مقاتل، در عبارت اتّقوا اللّه که فراوان در قرآن آمده است، فعل«اتّقی»را به«وحد»ترجمه میکند که در آن یک بار دیگر با استعمال بیتفاوت کلمه«توحید»رو به رو میشویم.او همچنین«تقوی»را به«اخلاص»ترجمه میکند که آن را هم به همان بیتفاوتی«توحید»به کار میبرد(فتح، 26:علق، 12).ولی غالبا«اتّقی»به«ترک»ترجمه شده است.به معنی خودداری کردن از آنچه بد است.مانند معصیت یا شرک.بنابر این حتی در آیهو تناجوا بالبرّ و التّقوی و اتّقوا اللّه الّذی إلیه تحشرون(مجادله، 9)، که«تقوی»همراه با«برّ»آمده است، مقاتل توجّهی به ارتباط مثبت کلمه با خدا ندارد، بلکه«تقوی»را صرفا به«ترک المعصیة»ترجمه میکند.تا آنجا که میتوانستهایم دریابیم، مقاتل هیچ گاه به کلمه«تقوی»آن محتوای عاطفیی را که این کلمه، به عقیده گیپ 33 (Gibb) ، در قرآن دارد نمیدهد.به نظر میآید که مفسّر در اینجا از متن مورد تفسیر فاصله دارد، و این امر نظر ما را در باره کلمه«تبتیل»تأکیید میکند:محتوای دینی و عرفانی قرآن بسیار غنیتر است از آنچه گاهی نسلهای نخستین مسلمان از آن فهمیدهاند.
مقاتل در بیشتر جاها کلمه«حقّ»را ترجمه نمیکند.در متنهایی که«حقّ»بر فعل خدا در جهان دلالت دارد، این کلمه به«اسلام»، «دین»، «هدی»و«قرآن»ترجمه شده است؛در این صورت مقابل«باطل»است که مقاتل آن را به«شرک»معنی میکند.درو تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر(عصر، 3)، حق به«توحید»ترجمه شده است.این کلمه، وقتی که با حرف اضافه«ب»، مانند آفریدن«بالحق»یا فرو فرستادن«بالحق»همراه باشد، بدین معنی است که خلق یا وحی خدا«بغیر شیء»(بیجهت)نبوده، بلکه«لأمر هو کائن»(برای امری مربوط به آینده) بوده است(انّا انزلنا الیک الکتاب بالحق، نساء 105؛خلق السّموات و الارض بالحق، تغابن، 3). «ساعت قریب»یا قیامت«الحق»گفته شده است:زیرا«انّها کائنة».یعنی از آن گریز نیست. (و الّذین آمنوا مشفقون منها و یعلمون انّها الحقّ، شوری، 18:یوم یسمعون الصّیحة بالحق ذلک یوم الخروج، ق، 42).به همین سبب است که عبارت«احق هو؟»(و یستنبؤک احق، تغابن، 3). به«اکائن؟»ترجمه شده است.این چند تعلیق مقاتل کافی است نشان دهد که وجدان (conscience) اسلامی چه راهی را پیموده است تا سرانجام«حق»والاترین نام خدا شود: هیچ چیز در تفسیر مقاتل هنوز از چنین تغییر موضعی خبر نمیدهد.
در قرآن، «حکمت»همواره، چه مستقیم و چه با واسطه پیامبر، از خدا ناشی میشود. مقاتل به آن، برحسب اینکه به پیامبران آموخته شود یا به مؤمنان، دو معنی میدهد.خهدا به پیامبران حکمت، یعنی«فهم»و«علم»میدهد(و إذ علّمتک الکتاب و الحکمة و التّوریة و الإنجیل، مائده، 110:و شددنا ملکه و آتیناه الحکمة و فصل الخطاب، ص، 20).مقاتل در مورد لقمان تصریح میکند که خدا به او، «بدون نبوّت».فهم و علم میدهد(و لقد آتینا لقمان الحکمة ان اشکر، لقمان 12)، در مورد مؤمنان، به عکس، پیغمبر، در حکمت، معرفت حلال و حرام یا امر به معروف و نهی از منکر را به آنها تعلیم میدهد(ربّنا و ابعث فیهم رسولا منهم یتلوا علیهم آیاتک و یعلمهم الکتاب و الحکمة و یزکّیهم، بقره، 129:و انزل الله علیک الکتاب و الحکمة و علّمک مالم تکن تعلم، نساء، 113؛و اذکرن فی بیوتکنّ من آیات اللّه و الحکمة، احزاب، 43).با این همه در آیه 48 آل عمران(و یعلّمه الکتاب و الحکمة و التّوراة و الإنجیل)، خدا به مسیح«حکمت»، یعنی به قول مقاتل، «حلال و حرام»را میآموزد.
شبیه کلمه«حکمت»کلمه«حکم»است که آن نیز به دو معنی اصلی دارد:هنگامی که همراه با کلمات«کتاب»و«نبوّت»میآید، در نزد مقاتل گاهی به معنی«فهم»و«علم»است و گاه به معنی «فهم»و«عقل»یا حتی«فهم»تنها.بلاشر آن را به «illumination» (اشراق)ترجمه میکند(ما کان لبشر ان یؤتیه اللّه الکتاب و الحکم و النبوّة ثم یقول للنّاس کونوا عبادا لی، آل عمران، 79؛اولئک الّذین آتیناهم الکتاب و الحکم و النبوّة، انعام، 89).در جاهای دیگر، وتی که این کلمه منسوب به خداست، مقاتل آن را به«قضاء»(حکم الهی)ترجمه میکند، از قبیل این آیات:إن الحکم إلاّ للّه یقصّ الحقّ و هو خیر الفاصلین، انعام، 57؛الا له الحکم و هو اسرع الحاسبین، انعام، 62:و ان یشرک به فالحکم للّه العلی الکبیر، غافر، 40).
بدین گونه، مقاتل«حکمت»و«حکم»را در نخستین معنی آنها یکی میداند، در معنی دوّم با نزدیک کردن دو کلمه به یکدیگر میتوان دریافت که چگونه مقاتل به آن میرسد:در حقیقت «حکم»خدا، وقتی که از آن«قضاء»خدا فهمیده شود، به شکل«امر»یا«نهی»به انسان میرسد، و از امر و نهی فهمیده میشود که حلال کدام است و حرام کدام.و امّا اگر انسان از خدا«حکمت»یعنی«فهم»و«علم»میآموزد، تنها برای آن است که بتواند حلال را از حرام باز شناسد:آنچه در خدا«حکم»است برای انسان«حکمت»است.
همه کس بر اهمیّت این کلمه در عرفان اسلامی واقف است.این کلمه به صورت اسمی یا فعلی بارها در قرآن آمده است، ولی ظاهرا مقاتل تمامی غنای معنایی آن را در نیافته است، شاید به سبب آنکه از این شکل دعا که عبارت از«ذکر قلب»است آگاهی ندارد.تفسیر او در اینجا ملهم از تعالیم مرجئه است، البته بیآنکه بر آن پافشاری کند.میگوید«ذکر خدا»یعنی به جای آوردن نماز، و نماز(صلاة)برای او همواره همان نمازی است که از فرایض دین (المکتوبة، المفروضة)است، چنانکه در آیه 37 نور و آیه 9 جمعه میخوانیم(رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر اللّه و اقام الصّلاة؛إذا نودی للصّلاة من یوم الجمعة فاسعوا إلی ذکر اللّه).به همین سبب است که در آیات 103 آل عمران و 41 احزاب و 10 جمعه، اذکروا اللّه کثیراغالبا با عبارت«باللّسان»(با زبان)تصریح شده است، چنانکه گویی خواسته است هر نوع ذکر دیگررا از شمول آن خارج کند.در سه آیه که«ذکر»صریحا مربوط به قلب آمده است(الّذین آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذکر اللّه، رعد، 28؛ثمّ تلین جلودهم و قلوبهم إلی ذکر اللّه، زمر، 23؛آلم یأن للّذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر اللّه، حدید، 16)، مقاتل«ذکر»را دیگر به«نماز»ترجمه نمیکند، بلکه به قرآن، وحی الهی اختصاصا مربوط به نویدها و انذارهای آخرت، ترجمه میکند، «تطمئنّ قلوبهم»به تعبیر مقاتل، به این معنی است که«دلهاشان به قرآن، یعنی به آنچه در آن در باره ثواب و عقاب گفته شده است، آرام میگیرد».با این همه، یک بار(بقره، 152)محتوایی که به کلمه«ذکر»میدهد اطاعت، به عنوان مجموع اعمال شرعی است:«فاذکرونی اذکرکم:از من یاد کنید(به اطاعت)تا از شما یاد کنم(به نیکی)»، و این معنی را در تفسیر آیه 45 عنکبوت چنین توضیح میدهد:«وقتی که نماز به جای میآوری، از خدا یاد میکنی، خدا از تو به نیکی یاد میکند؛یاد خدا از تو بزرگتر از یاد تو از خدا در نماز است»(و لذکر اللّه اکبر).
چنانکه میبینیم-و چنانکه بارها پیش میآید-تفسیر مقاتل نمیتواند به غنای معنایی که «ذکر»در قرآن در بر دارد دست یابد، و مخصوصا از هر گونه جنبه عاطفی و شور مذهبی که مثلا در این دو آیه دیده میشود تهی است:«فی بیوت اذن اللّه أن ترفع و یذکر فیها اسمه یسبّح له فیها بالغدو و الآصال-رجال لا تلهیم تجارة و لا بیع عن ذکر اللّه:در خانههایی که خدا اذن میدهد که آنها را برافرازند و در آنها نام خدا را ذکر کنند، بامدادان و شامگاهان مردانی او را تسبیح میکنند که نه بازرگانی و نه خرید و فروختی آنها را از ذکر خدا باز نمیدارد»(نور، 36 و 37). حسن بصری(متوفّی 110)که مقاتل احتمالا او را میشناخته است از«ذکر»با عباراتی سخن میگوید که حاکی از دید مذهبی بسیار درونیتری است.
این کلمه در قرآن به چندین معنی آمده است که بعضی از آنها بسیار مبهم است و مقاتل کوششی برای روشن کردن آنها به کار نمیبرد.مخصوصا در همه جاهایی که سخن از دمیده شدن روح خدا در آدم است(و اذا سوّیته و نفخت فیه من روحی، حجر، 29؛ثمّ سویه و نفخ فیه من روحه، سجده، 9:و نیز زمر، 72)، این کلمه بدون توضیح گذاشته شده است.این سکوت مخصوصا از آن جهت غیر قابل توجیه است که مقاتل در تفسیر آیهیسئلونک عن الرّوح، قل الروح من امر ربّی(اسراء، 85)تردید نکرده است، آیهای که بعضی آن را نوعی منع قرآنی از پرسش در باره روح دانستهاند.در این آیه، همچنانکه در آیاتیوم یقوم الرّوح و الملائکة صفا (نبأ، 38)وتنزّل الملائکة و الرّوح فیها باذن ربّهم من کلّ امر(قدر، 4)، بنابر روایتی که مقاتل آن را از قول ضحّاک به ابن عبّاس میرساند، گویا روح«فرشته عظیمی است به صورت انسان که از هر آفریده دیگر بجز عرش بزرگتر است».مقاتل بر آن میافزاید که این فرشته صورت آدم دارد و نیمی از آتش و نیمی از برف است.این کدام فرشته است؟آیا جبرئیل است؟شاید بتوان چنین تصور کرد، زیرا مقاتل در آیهتعرج الملائکة و الروح إلیه فی یوم کان مقداره خمسین الف سنة(معارج، 4)که مانند آیه 4 سوره قدر است، «روح»را همان جبرئیل میداند، از چهار آیه دیگر(قل نزّله روح القدس من ربّک بالحقّ، نحل، 102؛فارسلنا إلیها روحنا، مریم، 17؛فنخفنا فیها من روحنا، انبیاء، 91؛نزّل به الروح الامین، شعراء، 193)به روشنی چنین برمیآید که «روح»نمیتواند جز به جبرئیل دلالت داشته باشد:اینها آیاتی است که در آنها از«روح» به عنوان عامل وحی سخن گفته میشود؛آن را«روح القدس»نیز مینامند.
مقاتل در یک سلسله آیات دیگر«روح»را به«وحی»ترجمه میکند(ینزل الملائکة بالرّوح، نحل، 2؛یلقی الرّوح من امر علی من یشاء من عباده، مؤمن، 15؛و کذلک اوحینئا الیک روحا، شوری، 52)، ولی این ترجمه آشکارا من عندی است.زیرا مثلا در آیه 15 مؤمن، متن همانند متن آیه 85 اسراء است که در آن روح به«ملک»(فرشته)ترجمه شده است نه به«وحی».
ترجمه چهارمی که مقاتل از«روح»به دست میدهد پر معنیتر است.قرآن میفرماید:لا تأیسوا من روح اللّه:از روح خدا مأیوس مشوید(یوسف، 87)و در جای دیگر میگوید:و ایّدهم بروح منه(مجادله، 22).مقاتل، در این دو عبارت، «روح»را به«رحمت»ترجمه میکند، و تنها در این معنی است که روح را مستقیما به خدا نسبت میدهد.در جاهای دیگر که«روح» را به جبرئیل یا«وحی»یا«فرشته عظیم»ترجمه میکند، «روح»موجودیتی جدا و مستقل از خدا دارد[و منسوب به او نیست]، ولی در اینجا«رحمت»ما را به سوی خود خدا میبرد، از این جهت که خدا خود را به صورت رحمت که از آن«تنها گروه کافران نومید میشون»(انّه لا ییأس من روح اللّه إلاّ القوم الکافرون، یوسف، 87)بر انسان متجلّی میکند.
و بالأخره آیاتی میشناسیم که در آنها«روح»به عیسی ربط داده شده است.درو آتینا عیسی بن مریم البیّنات و ایّدناه بروح القدس(بقره، 87 و 253)و إذ ایّدتک بروح القدس(مائده، 110)که متن آنها مشابه یکدیگر است، «روح القدس»دو باره به جبرئیل، یعنی فرشتهای که به یاری مسیح میآید تا ظاهرا به او توانایی معجزه آوردن بدهد، ترجمه میشود.آیه میگوید:«ما به عیسی پسر مریم حجّتها دادیم و او را به روح القدس تأیید کردیم.»
آیه 117 نساء از آن مهمتر است:انّما المسیح عیسی بن مریم رسول الله و کلمته القیها إلی مریم و روح منه(نساء، 171).فهم«کلمه»که، به اقرب احتمال، عربهای مسیحی«لوگوس» (logos) باب اوّل انجیل یوحنّا را به آن ترجمه کردهاند برای مفسرّان اسلامی اوّلیّه زحمتی نداشته است.آنها ارتباط میان تولّد مسیح از مادری باکره را با این معنی که او «سخن»خدا گفته میشود عمیقا دریافتهاند.مقاتل مینویسد:«مراد از کلمه این است که خدا(به مسیح)گفت:باش!(کن!)و او بود(فکان)، درست مانند جهان که با یک«کن»الهی هست شد.»به همین سبب است که«روح»در اینجا، برای مقاتل، بدین معنی است که عیسی «بیواسطه انسانی در وجود آمد»، ولی نه بدون هیچ واسطه مخلوقی، زیرا در آیه 91 سوره انبیاء، فنفخنا فیها من روحنا(پس دمیدیم در او(مریم)از روح خود)، مقاتل این دمیدن را به جبرئیل نسبت میدهد و باروری باکره را به نحو نسبة غیر ظریفی، که در روایات بعدی نقل و بر آن تأکیید میشود، توجیه و تعلیل میکند، به این معنی که دم جبرئیل را به نطفه تعبیر میکند. 34
مقاتل سه بار لفظ«راهب»را تعریف میکند، و هر تعریفی شامل عنصر تازهای است.در تفسیر آیهذلخک بانّ منهم قسیسین و رهبانا و انّهم لا یستکبرون(مائده، 82)میگوید:راهبان «پارسایانیاند که در صومعهها زندگی میکنند»؛در آیهإتّخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه (توبه:31)آنها را کسانی معرّفی میکند که«در به جای آوردن اعمال مذهبی خود سخت کوشایند، و در صومعهها زندگی میکنند»؛و بالأخره مقاتل، وقتی که در تفسیر آیه 108 سوره توبه، از ابو عامر 35 ، یعنی راهبی مسیحی که به مدینه آمده بود، سخن میگوید، خاطر نشان میکند او را با لقب«الرّاهب»میخواندند«زیرا او خود را وقف به جای آوردن اعمال مذهبی و تحقیق در علم کرده بود».این صفت آخر قابل توجه است، زیرا غالبا در ادبیات اسلامی راهبان را مردمی بیفرهنگ و بیکاره معرّفی میکنند.
ماسینیون حکمی را که اسلام اوّلیّه در باره«رهبانیّت»کرده، یعنی حکمی که در تفسیر آیه 27 سوره حدید آمده است به دقت بررسی کرده است.آیه چنین است:ثمّ قفّینا علی اثارهم برسلنا و قفّینا بعیسی بن مریم و اتیناه الانجیل و جعلنا فی قلوب الّذین اتّبعوه رأفة و رحمة و رهبانیّة ابتدعوها ما کتبناها علیهم إلاّ ابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعایتها فاتینا الّذین امنوا منهم اجرهم و کثیر منهم فاسقون.هدف ماسینیون این است که نشان دهد حدیث لا رهبانیة فی الاسلام که غیر مستقیم شامل محکومیت رهبانیت است در اسلام اوّلیّه مبنایی ندارد.حتی ممکن است مخالف آیه 27 سوره حدید باشد، «آیهای که مفسّران سه قرن نخستین هجری، پیش از آنکه نوعی تفسیر جانبدارانه، از این آیه تأیید حدیث تحقیری و تحریمی مزبور را استنباط کند، آن را به اجماع در معنایی مباحی و تمجیدی تفسیر کردهاند»( Essai ، ص 148).
به گفته محاسبی، که ماسینیون به او استناد میکند، در آغاز دو تفسیر برای این آیه وجود داشته است؛از یک سو تفسیر مجاهد و از سوی دیگر تفسیر ابو عمامه باهلی.سپس ابو اسحاق زجّاج(متوفّی 310/923)، با الهام از آنچه او آن را«تفسیر رسیده»میخواند، تفسیر سوّمی ابداع کرد.این تفسیر کدام است؟ماسینیون سعی نکرده است که آن را شناسایی کند، ولی اگر تفسیر مقاتل نباشد، در هر حال با آن چندان تفاوتی ندارد.در حقیقت، نه تنها در هر دو اشاره به تعقیب و آزار مؤمنان به وسیله مشرکان وجود دارد، بلکه علاوه بر آن تفسیر زجّاج شباهت دقیقی با تفسیر مقاتل دارد، از جمله در تفسیر ناکرده گذاشتن«ها»در کتبناها.
ببینیم مقاتل این آیه را چگونه میخواند و تفسیر میکند؛ترجمه آن این است:«و ما در دلهای کسانی که از او(عیسی)پیروی کردند مهر و رحمت، و رهبانیّت که آنها آن را ابداع کردند، نهادیم؛ما آن را بر آنها جز در جهت جستن رضای خدا ننوشته بودیم؛آنها آن را چنانکه میبایست رعایت نکردند.ما به کسانی از آنها که ایمان آوردند پاداش دادیم، ولی بسیاری از آنها فاسقاناند».مقاتل از همان آغاز«رهبانیّت»را از«رأفت»و«رحمت»جدا میکند؛پس از آنکه این دو کلمه اخیر را توضیح میدهد، میافزاید:«سپس بر سر سخن دیگری میرود و میگوید«و رهبانیّة»؛مقاتل همواره عبارت«استأنف الکلام»را در جایی به کار میبرد که میخواهد تعیین کند که متن قرآنی جمله تازهای را آغاز کرده یا بسط تازهای به کلام داده است.دنباله آیه چنین تفسیر شده است:«و رهبانیّة ابتدعوها:آنها در زمانهای قدیم، در جستجوی رضای خدا، خود را در آن وقف عبادت کردند(تبطّلوا فیها).ما کتبنا علیهم:ما آن را به آنها امر نکرده بودیم؛فمارعوها حقّ رعایتها، یعنی:آنچه را به آنها امر شده بود رعایت نکردند، در رهبانیت اطاعت به جای نیاوردند و با یهود یا نصاری شدن عمل بدی مرتکب شدند.»
این متن مقتضی چند تذکر است.نخست اینکه رهبانیتی که شاگردان عیسی ابداع کردند، در تصوّری که مقاتل از آن دارد، با رهبانیت معمول راهبان زمان او مطابقت ندارد؛مقاتل خود را در«زمانهای قدیم»، یعنی در زمان اسطورهای قبل از گروش راهبان به دین یهود یا به دین مسیح، میگذارد، در آن زمانها، پیروان عیسی در دل خود رأفت و رحمت، یعنی، به تفسیر مقاتل، میان یکدیگر«مودّت»داشتند، بنابر این، نباید آنها را با مسیحیان منقسمن به فرقی که خدا در قرآن در حقّ آنان میفرماید:فاغوینا بینهم العداوة و البغضاء إلی یوم القیامه(مائده، 14) اشتباه کرد.شاگردان عیسی، بر اثر تعقیب و آزار مشرکان که عدّه آنها بسیار زیاد شده بود، به غارها و صومعهها پناه بردند، و به همین سبب بود که آنها رهبانیّت را تأسیس کردند.بنابر این، از جانب آنها کار مستوجب نکوهشی سر نزده بود که خدا آنها را وادار کند که به مغارهها بگریزند تا در ایمان خود به عیسی(ع)وفادار بمانند و خود را وقف زندگی عبادی(تبطّلوا للعبادة)کنند.مقاتل ادامه میدهد:و امّا سالیان درازی گذشت و ماندن در غارها خسته کننده شد«از این رو، بخشی از آنها دین عیسی را رها کردند و از خود دین«نصرانیّت»ساختند. خطاب به آنهاست که بخش دوّم آیه میفرماید:خدا بر شاگردان عیسی زندگی رهبانی ننوشته بود؛ولی چون خود آن را ابداع کرده بودند، بر آنها بود که از خدا در رعایت دقیق طریقی که این روش زندگی اقتضا میکرد اطاعت کنند.»آنها از روی زبونی ترجیح دادند که به دین یهود یا دین نصرانیان بگروند.«با این همه، معدودی از آنها به دین مسیح تا ظهور محمد(ص) وفادار ماندند و سپس به او ایمان آوردند:آنها چهل تن بودند که سی و دو تن از آنها از سرزمین حبشه بودند و هشت تن از سرزمین دمشق.»
تذکّر دیگری که باید داد در باره روابط زمخشری و مقاتل اوست.در حقیقت، ملاحظه میکنیم که تقطیعی که زمخشری در این آیه وارد میکند(نگاه کنید به Essai ، ص 151)، قبلا در تفسیر مقاتل نیز دیده میشود، زیرا او هم ابتغاء رضوان اللّه را بیش از ما کتبناها میخواند.و این ما را به نتیجهای میرساند که نباید آن را نادیده گرفت، و آن این است که صرف نظر از اینکه موضوع مربوط به تفسیر زجّاج باشد یا تفسیر زمخشری-که ماسینیون هر دوی آنها را مسئولان بزرگ سوء تعبیر وارد بر تفسیر این آیه میداند-باید قبول کنیم که عناصر اصلی تفسیر آنها قبلا در قدیمترین روایات اسلامی که مقاتل نماینده آنهاست وجود داشته است.
ماسینیون خود نیز، به اغوای نوشته محاسبی، مرتکب ایراد سوء تعبیر بزرگی در متون شده است، زیرا او نیز میخواهد بقبولاند که مفسّران سه قرن اوّل هجری تنها دو نوع تفسیر از این آیه میشناختهاند؛در حالی که تفسیر سوّمی نیز وجود داشته است که از طریق مقاتل و زجّاج و فسوی به زمخشری رسیده است.
فی الجمله اینکه در اینجا مجموع تحلیل ماسینیون است که باید آن را با احتیاط تلقّی کرد.هر چند درست است که حدیث«لا رهبانیّة فی الإسلام»از ساختههای قرون اخیر است -مقاتل بیخبر از آن مینماید-با این همه، روحی که از این حدیث برمیآید در بسیاری از فقرات تفسیر مقاتل نیز خوانده میشود و بنابر این متعلّق به قدیمترین ایّام اسلام است.نصّ و لتجّدن اقربهم مودّة للّذین امنوا الّذین قالوا انّا نصاری ذلک بانّ منهم قسّیسین و رهبانا لا یستکبرون (مائده، 82)که بر دوستی مسیحیان، یعنی قسّیسان و راهبان، نسبت به مسلمانان تأکید دارد، و ماسینیون به آن اشاره میکند، در تفسیر مقاتل معنی بسیار محدودی دارد.به عقیده او، قرآن اشتیاق مسیحیان به گرویدن به دین جدید را میستاید نه«حبّ»آنان به مسلمانان را.بنابر این مراد این آیه همه مسیحیان نیست.بلکه تنها آن چهل تنی است که ما در بالا به آنها اشاره کردیم.
از آن مهمتر تفسیر آیه 87 سوره مائده است که مفسران را بر آن داشته است که در آن نوعی هشدار به مسلمانان در برابر وسوسه زندگی رهبانی بیابند.در هر حال، مقاتل آن را به همین معنی در مییابد و تحلیل میکند.یا ایّها الّذین امنوا لا تحرّموا طیّبات ما احلّ اللّه لکم و لا تعتدوا انّ اللّه لا یحبّ المعتدین.ین چیزهای حلال در نظر مقاتل عبارت است از لباس و خوراک و زن.او معنی این آیه را با اوضاع و احوال تاریخیی که اسباب نزول آن بوده است روشن میکند.میگوید:«این آیه در مورد ده تن کسانی، چون علی بن ابی طالب(ع)، ابوذر غفّاری، سلمان فارسی...)نازل شده است که در خانه عثمان بن مظعون جمع شدند و گفتند بیایید تا از خوراک و لباس و زن چشم بپوشیم.بعضی از آنها میخواستند خود را خصیّ کنند، جامه مویین بپوشند، صومعه بنا کنند و راهب شوند(ترهّب).»این داستان با شرحی که ابن سعد از آن داده است بسیار مشهور است و به عقیده ماسینیون حدیث«لا رهبانیة»در باره آن به وجود آمده است.اینکه به این حدیث در نحوه دریافت مقاتل از دعوت خدا به حرام نکردن آنچه راهبان بر خود حرام کردهاند نهفته است:آنها به جای غذا خوردن روزه میگیرند، به جای لباس، مویینه بر تن میکنند، و از مصاحبت با زنان چشم میپوشند و در عزوبت زندگی میکنند.بنابر این، تحریم رهبانیّت بر متن قرآن مبتنی است نه بر حدیث، و حکم قرآن البته قاطعتر است.
این کلمه تنها یک بار در قرآن آمده است(صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة، بقره، 138)، و اصل آن در واژگان مربوط به شعائر کلیسایی به معنی تعمید است؛ولی نخستین مفسّران که مانند مقاتل معنی اصلی آن را نمیدانستند آن را از پیش خود به«دین»و«اسلام»ترجمه کردهاند.
با این همه، سپس تفسیر اسلامی با مراجعه به منشأ مسیحی کلمه معنی دست آن را در مییابد.فرّاء(متوفّی 207/822)در کتاب معانی القرآن خود مینویسد:«صبغه اللّه گویند، زیرا پارهای از مسیحیان، به هنگام تولّد یک کودک:او را در آبی از آن خود فرو میبرند و این کار را مانند ختنه تطهیری برای او میدانند(ج 1، ص 82).حکیم ترمذی، در عرفان، رمز تعمید را در مییابد:عبارت«صبغ قلبه»در نزد او به این معنی است که خدا قلب مؤمن را در آب رحمت فرو میبرد تا آن را با این آب تطهیر کند». 36
این لفظ در قرآن فراوان دیده میشود.هم به صورت یک اصطلاح خاص و هم به صورت یک کلمه مورد استعمال رایج، زیرا در هیچ موردی استعمالش توضیح لازم ندارد.و این خود دو پرسش به وجود میآور:یکی اینکه این کلمه در چه محیط ما قبل قرآنی معنی خاص یافته است؟و دیگر اینکه نسلهای نخستین اسلامی آن را به چه معنایی در مییافتند؟در مورد پرسش اوّل، هیچ سندی که بتواند به آن پاسخ دهد در دست نیست، جز خود قرآن که میتوان از آن به روشناییهایی درست یافت.در حقیقت در قرآن متوجّه این نکته میشویم که در بیشتر موارد این کلمه در مناقشات با مشرکان مکّه میآید، و این خود میرساند که این کلمه قبلا به واژگان آنها تعلّق داشته است، و در این صورت پر بیراه نیست اگر تصوّر کنیم که در اینجا با یکی از کلمات کاهنان(کهّان)سر و کار داریم که نقش آنها دقیقا خواندن غیب یا خبر دادن از آینده بود.
در حقیقت، مقاتل در بسیاری جاها کلمه«غیب»را به همین معنی در مییابد، و اینجاست که ما به پرسش دوّم میرسیم.عبارتی که مقاتل در ترجمه این کلمه به کار میبرد«ما یکون» است، یعنی آنچه خواهد بود با آنچه روی خواهد داد.به همین سبب است که آیهو للّه غیب السّموات و الأرض(نحل، 77)را«مر خدای راست آنچه در آسمانها و زمین خواهد بود»؛و انّی اعلم غیب السّموات و الأرض(بقره، 33)را«من غیب(آنچه خواهد بود)آسمانها و زمین را میدانم»ترجمه میکند؛و کلمه غیب درانّک انت علاّم الغیوب(مائده، 116)به تعبیر او، یعنی «غیب آنچه بوده است و آنچه خواهد بود»(همچنین نگاه کنید به آیه 92 سوره مؤمنون: عالم الغیب و الشّهادة).
و امّا آنچه«خواهد بود»و برای انسان اهمّیّت دارد مربوط به سرنوشت او در این جهان و آن جهان است.بنابر این، محتوای«غیب»را، در این معنی آن، دو عنصر اصلی تشکیل میدهد:ایمان یا کفر انسانها از یک سو، و قیامت یا«ساعت»به اصطلاح قرآن، از سوی دیگر.
تنها خدا میداند که چه کسانی را در راه راست هدایت خواهد کرد و چه کسانی را گمراه خواهد کرد.در آیهو ما کان اللّه لیطلعکم علی الغیب(آل عمران، 179)مقاتل میگوید:«کافران گفتند:اگر محمّد بر حق است به ما بگوید چه کسانی از ما ایمان خواهند آورد و چه کسانی کافر خواهند ماند.خدا آیهو ما کان اللّه...را فرستاد، زیرا این تنها به پیغمبران وحی خواهد شد، و اگر وحی نشود، آنها هم نمیدانند که قلم صنع چه خواهد نوشت:به این ترتیب، نوح که میگوید:(هود، 31)و لا اقول لکم عندی خزائن اللّه:(من به شما نمیگویم که خزاین خدا نزد من است(یعنی کلیدهای این معرفت که آیا خدا فرومایهتران شما را به ایمان ارشاد خواهد کرد یا نه)، لا اعلم الغیب(یعنی من به شما نمیگویم که«غیب»ارشاد شما به وسیله خدا نزد من است).مقاتل در همین معنی«آگاهی از آینده»لو کنت اعلم الغیب(اعراف، 188)محمّد را به «اگر میدانستم غیب سود و زیان را که کی روی خواهد داد»و همچنینلو کانوا یعملون الغیب «اگر میدانستم غیب سود زیان را که کی روی خواهد داد»و همچنینلو کانوا یعلمون الغیب جنّ(سبأ، 14)را«اگر میدانستند غیب مرگ سلیمان را»ترجمه میکند، و با این ترجمه خود نشان میدهد که محتوای«غیب»واقعه آینده است.از حیث اینکه این واقعه را آفریدگان نمیتوانند پیشگویی کنند و تنها خدا از آن آگاه است.
ولی«واقعه آینده»به معنی تامّ و تمام کلمه وقوع«ساعت»(قیامت)است که قرآن (اعراف، 186)از آن چنین سخن میگوید:یسئلونک عن السّاعة ایّان مرّسیها قلّ إنّما علمها عند ربّی.به همین سبب است که«غیب»به تمام معنی کلمه، یعنی غیبی که علم آن تماما در انحصار خداست.«غیب ساعت»(سبأ، 3)است.مقاتل مینویسد کافران مکّه از پیغمبر پرسیدند: «ساعت کی روی خواهد داد؟»آن گاه خدا آیهو لله غیب السّموات و الأرض(نحل، 77)را نازل فرمود که«غیب»در آن«غیب ساعت»یا«غیب قیامت»است.باز آیه 123 سوره هود:و للّه غیب السّموات و الأرضبه این معنی است که«غیب فرا رسیدن عذاب از آن خداست».و آیهقل لا یعلم من فی السّموات و الأرض الغیب إلاّ للّه(نحل، 65)چنین معنی میکند:«آنها که در آسمانهایند(یعنی فرشتگان)و آنها که در زمیناند(یعنی آدمیان)از غیب(یعنی قیامت)یا به سخن دیگر از غیب ساعت آگاه نیستند».
در کنار این آیات، که در آنها خدا ضمن آنکه امتیاز علم به آینده را منحصرا به خود نسبت میدهد نقش کهنه را رد میکند و کلمه«غیب»را از قلمرو و غیر دینی به قلمرو دینی میبرد. آیات دیگری هست که در آنها کلمه«غیب»، برحسب سیاق کلام یا موضوعی که این کلمه در آن جای میگیرد، معانی متفاوت دیگری مییابد.
در آیاتالّذین یومنون بالغیب(بقره، 3)و و ما هو علی الغیب بضنین(تکویر، 24)، «غیب»تنها به«قرآن»ترجمه شده است:«آنان که به غیب میگروند»یعنی:«آنان که به قرآن میگروند»: و در آیات انّ اللّه یعلم غیب السّموات و الأرض(حجرات، 18)وعالم الغیب و الشّهادة العزیز الحکیم (تغابن، 18)محتوای«غیب»اندیشههای مکنون در اعماق قلب است:«خدا غیب آسمانها را (یعنی غیب آنچه در عمق دل ساکنان آسمان، یعنی فرشتگان است)میداند و نیز غیب زمین را(یعنی غیب آنچه در دل ساکنان زمین است، از قبیل تصدیق و جز آن را میداند).»در آیات دیگر، خبرهای مربوط به پیامبران قدیم«انباء الغیب»خوانده شده است.به قول مقاتل، یعنی وقایعی که پیغمبر خود شاهد آنها نبوده و از آنها تنها از طریق وحی آاه شده است:(ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک، آل عمران، 44؛تلک من انباء الغیب نوحیها الیک، هود، 49؛ذلک من انباء الغیب نوحیه إلیک، یوسف، 102).در این مورد اخیر، «غیب»معنای کاملا متفاوتی به خود میگیرد، زیرا به جای آینده به گذشته مربوط است و این معنی را باید ابداع قرآن دانست. شاید بتوان در این آیه پاسخی به کسانی یافت که محمد(ص)را متّهم میکردند ه به مکتب معلّمی انسانی میرود و وحیهایش را از او میگیرد:ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک و ما کنت لدیهم إذ أجمعوا امرهم و هم یمکرون:این از خبرهای غیب است که ما به تو وحی میکنیم، زیرا هنگامی که آنها اتّفاق کردند و مکر اندیشیدند، تو در میان آنها نبودی(یوسف، 12).میبینیم که خبر یوسف به چه معنی«غیبی»است که خدا آن را به محمّد(ص)وحی کرده است.مقاتل میگوید:«او شاهد آن نبود و از آن بیخبر بود.»
در یک سلسله متون دیگر، کلمه«غیب»همراه با حرف اضافه«ب»به کار برده شده است که ترجمه ان را باز هم دشوارتر میکند.بلاشر که در این کار به زحمت میافتد، سعی میکند که این«بالغیب»را با تعبیرهای مختلفی که بیش و کمن خشنود کننده است ترجمه کند.ولی مقاتل از عهده این کار به نحوی که سرانجام«کمتر بد»است برمیآید.در جملاتی که«غیب» مفعول و با واسطه فعل«خشیة»(ترسیدن)است، او آن را با عبارت«بیآنکه ببیند»ترجمه میکند.بدین گونه آیهمن خشی الرّحمن بالغیب...(ق، 33)را«آن که از خدای بخشنده اطاعت میکند بیآنکه او را ببیند»؛و آیهالّذین یخشون ربّهم بالغیب...(انبیاء، 49)را«آنان که از پروردگار خود اطاعت میکنند بیآنکه او را ببینند»و انّما تنذر الذین یخشون ربّهم بالغیب... (فاطر، 18)را«آنان که به او ایمان میآورند بیآنکه او را بینند»معنی میکند.
در حالی که در متونی که پیش از این تحلیل کردیم، کلمه«غیب»مربوط به وقوع امری درآینده یا وقایع تاریخ گذشته بود، در اینجا این کلمه نحوه فعل انسان نسبت به خدا را توصیف میکند:این فعل، چه ایمان باشد، و چه اطاعت«بالغیب»متوجّه خداست، یعنی«بیآنکه او را ببیند».در ظلمت غیبت.مقاتل«غیب»را در جانب خدا جای نمیدهد، بلکه آن را در جانب انسان میگذارد:در تفسیر او هیچ جا مفهوم خدایی که در پس پرده راز باشد دیده نمیشود. مقاتل-و با او شاید همه نسلهای نخستین مسلمان-خود را هرگز به ساخت انتزاعیی که در آن «غیب»راز مطلق خدا باشد نمیبرد.برای او«غیب»چنانکه دیدیم، همواره«غیب»چیزی، یعنی«غیب»چیز مخلوقی است.در آیه 9 سوره رعد(عالم الغیب و الشّهادة الکبیر المتعال).به عقیده او، با توجّه به آیه قبل از آن، سخن از«غیب»کودک در رحم مادر است.
در حقیقت، «غیب»، آن گونه که قرآن از آن سخن میگوید مفهوم فی نفسهای که بتوان آن را به نحوی انتزاعی تعریف کرد.نسبت، قرآن در هیچ جا کلمه«غیب»را توضیح نمیدهد؛ همواره آن را در مجازهایی فرا میخواند که«غیب»محتوای آنهاست.از اینرو، این کلمه بیشتر ارزش نمادی دارد.هیچ جا در قرآن«غیب فی نفسه»دیده نمیشود، زیرا«غیبت» همواره غیبت چیزی یا کسی است.همچنین هیج جا«غیب»کاملا مشخّص دیده نمیشود، زیرا به حکم آنکه نماد است کلمهای است که مجازهای مختلف را مشخص میکند، و در این مجازها وجه محسوس به خود میگیرد، بیآنکه بگذارد هیچ یک از آنها تمامی محتوای آن را نشان دهد.گود فروا-دمویین (Goudfroy-Demombines) در مقاله خود در باره«غیب» 37 نتیجه میگیرد که«چون نمیتوان آن را ترجمه کرد.آن را تفسیر میکنیم».در حقیقت دلیل آن این است که نماد، بنابر تعریفی که از آن میکنند، نمیتواند هرگز به چیزی معادل خود ترجمه شود:تنها میتوان آن را تفسیر و توصیف و القا کرد.مقاتل هم کاری جز این نمیکند.
جا دارد که در اینجا به دو تعریفی که مقاتل از«فقیر»و«مسکین»در آیهانّما الصّدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها(توبه، 60)میدهد اشاره کنیم.میگوید:«فقرا تنگدستانیاند که نزد مردم گدایی نمیکنند، در حالی که مساکین کسانیاند که گدایی میکنند.»صوفیان، در روزگاران بعد، این تمایز را حفظ نمیکنند، زیرا آنها این هر دو کلمه را به جای یکدیگر به کار میبرند؛ولی بر سر دانستن این معنی اختلاف دارند که آیا«افضل»گدایی کردن است یا به خدا توکّل کردن.
دریافت مقاتل از آیاتی که در آنها سخن از نزدیکی میان خدا و انسان است فاصلهای را که یک قرن بعد ذهن عرفانی در اسلام پیموده است نشان میدهد.بعلاوه ما را بر آن میدارد که قرآن را با احتیاط تفسیر کنیم، زیرا آنچه ما مسیحیان در آن میخوانیم، چنانکه طبیعی است، لزوما آن نیست که مسلمانان در آن مییابند.
متن اساسی قرب خدا آیه مشهوری است که همواره، وقتی که سخن از نشان ددن این معنی به میان میآید که خدای قرآن خدایی نزدیک به انسان است، از آن یاد میکنند:و لقد خلقنا الإنسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید(ق، 16).خدایی که به انسان نزدیکتر از رگ گردنش به اوست«آیا همان خدای نزدیکتر از من به من»قدیس اوگستینوس نیست؟تفسیر مقاتل، هر چند بسیار کوتاه است.ما را به دید بسیار متفاوتی از امور حواله میدهد.او میگوید:«رگ گردن رگی است که بسیار نزدیک به دل است.و امّا«علم»پروردگار به دل نزدیکتر از این رگ به دل است.»یکی از روشهای ثابت مقاتل در تفسیر این است که کلمه یا اصطلاح هیچ گاه از سیلق کلام جدا نمیشود و جداگانه مورد تعبیر قرار نمیگیرد. مقاتل«نحن أقرب»را با توجه به ارتباط آن با جمله قبلی میخواند که در آن دقیقا سخن از علم خدا به«وسوسههای نفس»است.از اینجا یکی از چندین«عناصر ثابت تفسیری»مقاتل که به روش تفسیر او قوّت و استحکام میبخشد پا میگیرد.از این پس هر جا که به نحوی سخن از نزدیکی خدا به انسان است، مقاتل تفسیر واحدی را حفظ میکند، به این معنی که همواره میان خدا و انسان واسطهای میگذارد.غالبا این واسطه علم است که در نظریهای در باره صفات الهی، که ترسیم خطوط اولیه آن از همین زمان آغاز میشود، رفته رفته متمایز از خدا میشود 38 ؛ولی ممکن است، چنانکه در آیه 85 سوره واقعه میبینیم، هر چند شما ما را نمیبینید).مقاتل در تفسیر خود میگوید:این فرشته فرشته مرگ است که برای گرفتن جان میآید.
مقاتل حتی آیه 7 سوره مجادله را که غالبا صوفیّه آن را به عنوان خبر نزدیکی خود به خدا تلقّی میکنند به همین معنی تفسیر میکند و میگوید:ما یکون من نجوی ثلاثة الاّ هو رابعهم، یعنی «علم او در نجوایشان با آنهاست».
متن دیگری هست که از آنچه گفتیم پر معنیتر است، زیرا در سیاق سخنانی آمده است که تماما اختصاص به سرودن این معنی دارد که خدا چیست.ما این دو آیه قرآنی را در اینجا میآوریم و تفسیر مقاتل را در میان پرانتز میگذاریم:
هم الأوّل(یعنی قبل از همه چیز)، و الاخر(یعنی بعد از آفرینش)، و الظّاهر(فراتر از همه چیز، یعنی آسمانها)، و الباطن(زیر همه چیز، یعنی از زیر زمینها آگاه است)...؛و هو معکم(یعنی علمش با شماست)، اینما کنتم(یعنی در روی زمین)(حدید، 3 و 4).
میبینیم که مقاتل در هیچ جا اندیشه نزدیکی متقابل خدا و انسان را از خاطر نمیگذراند. تنها میگوید که خدا به انسان نزدیک است از این جهت که با علم خود از کنه اندیشههای دل آگاهی دارد و میداند که آدمیان در سرّ نجواهای خود چه مکرهایی میاندیشند.
این کلمه تنها یک بار در قرآن میآید و آن هم در موضوع مریم است که مادرش او را پیش از تولّد نذر پروردگار میکند:إذ قالت امرات عمران ربّ انّی نذرت لک ما فی بطنی محرّرا (آل عمران، 35).ترجمه کلمهای که تنها یک بار در متنی آمده باشد همواره دشوار است، ولی با مقایسه توضیحی که مقاتل در باره این کلمه میدهد با توضیحاتی که سپس صوفیان و حتی امام جعفر صادق(ع)در باره آن میدهند متوجّه میشویم که تا چه میزان اطلاعات او عینی است؛او در کار تفسیر خود ابا ندارد از اینکه به مکاتب یهودی و مسیحی مراجعه کند:
مقاتل:«محرّر کسی است که برای این جهان کار نمیکند، تن به ازدواج نمیدهد، خود را وقف امور آن جهان میکند و برای این کار در معبد مجاور میشود تا در آن خدا را پرستش کند.در آن زمانها تنها جوانان«محرّر»میشدند.»
امام جعفر صادق(ع):«آزاد از بردگی این جهان.»
حکیم ترمذی:«او برای تو بندهای مخلص خواهد شد.و امّا آن که خالصانه از آن توست از هر چه غیر توست آزاد است.»
سهل تستری:«آن که از بند خواهش نفسانی و متابعت هوی و هوس خود رها شده است.» نوری:«آن که خود را وقف خدمت به برگزیدگان خدا میکند.»
ابو عثمان:«انّی نذرت لک ما فی بطنی محرّرا، یعنی من دیگر به او نخواهم پرداخت.او را من تدبیر نخواهم کرد، بلکه او را به دست تدبیر تو و حسن اختیار تو خواهم سپرد.» 39
تفسیر مقاتل در باره این کلمه کلیدی در اندیشه اسلامی دلیل بر آن است که مسلمانان خیلی زود اهمّیّت اعتقادی مفاهیم میثاق را دریافته و در کنه غنای آن اندیشیدهاند.با این همه، در طی قرون بعد، این اندیشیدن معنی آن را توسعه خواهد داد، تا آنجا که هسته اوّلیّه در تدقیقات مفرط ما بعد طبیعی گم خواهد شد و پیوند آن با متن قرآنی رفته رفته سستی خواهد گرفت.کربن به این توسّعات فلسفی اشاره میکند، آنجا که مینویسد:«ذهن مذهبی در اسلام متمرکز بر، نه یک امر تاریخی، بلکه یک امر«متا تاریخی» (meta-histoire) است(که البتّه مقصود از آن ما بعد تاریخی نیست، بلکه ماوراء تاریخی است).این امر اصلی و اساسی، که پیش از تاریخ تجربی ما واقع شده است، پرسش الهی از نفوس بشری در عالم ذر است که:الست بربکم(اعراف 172).» 40
ببینیم تفسیر اسلامی اوّلیه این پرسش الهی را به چه معنایی دریافته است؟مقاتل به ما در پاسخ دادن به این سؤال یاری میکند.در دو جا اندیشه خود را به تفصیل بیان میکند که با اختصار عادی او، هنگامی که سخن از ملاحظات اعتقادی است، مغایرت دارد.نخست در باره آیه 7 سوره مائده است که میفرماید:و اذکروا نعمة اللّه علیکم و میثاقه الّذی و اثقکم به اذ قلتم سمعنا و اطعنا، مقاتل چنین اظهار نظر میکند که این«میثاق»«اسلام»است و«روزی»بسته شده است«که شما با گفتن«سمعنا و اطعنا»متعهد معرفت به خدا و ربوبیّت او شدهاید». سپس مقاتل میافزاید:«خدا«نخستین»میثاق را با بندگانش وقتی بست که آنها را«آفرید»و از پشت آدم بیرون آورد.به همین سبب است که خدا میفرماید:و اذ اخذ ربّک من بنی آدم من ظهورهم ذرّیّتهم و اشهدهم علی انفسهم:«الست بربکم»قالوا بلی شهدنا(اعراف، 172).آن کس از میان آنها که به سنّ تکلیف میرسد و ایمان خود را به خدا و آیات و صحف و فرستادگان و کتاب و فرشتگان او و بهشت و دوزخ و اعتقاد به حلال و حرام و امر معروف و نهی منکر نشان میدهد، اگر به عهد خود وفادار بماند خدا نیز وفادار خواهد ماند و به او بهشت عطا خواهد کرد.آن گاه مقاتل نتیجه میگیرد که بنابر این دو میثاق در کار است:میثاق ایمان به خدا و میثاق عمل به احکام خدا.»
این دو میثاق، یکی با«بلی شهدنا»بسته شده است، و دیگری با«سمعنا و اطعنا»؛میثاق اوّل مربوط به شناخت خداست.و میثاق دوّم مربوط به قبول فرستادگان خدا و صحف او.و نیز مربوط به اطاعت از احکام او«در عمل»است.امّا شک نیست که مقاتل این هر دو میثاق را در زمان، یعنی در درون تاریخ بشر، که با آفرینش آغاز میشود، جای میدهد:به عقیده او در اینجا هیچ گونه تصوّر وجود«قبل از زمان»در اندیشه الهی، آن گونه که مثلا جنید میگوید، در کار نیست.مقاتل به صراحت تمام میگوید:«خدا نخستین میثاق را با بندگان خود وقتی بست که آنها را آفرید و از پشت آدم بیرون آورد.»
متن دیگری که مقاتل در آن اندیشه خود را در باب«میثاق»بیان میکند در باره همین آیه 172 سوره اعراف است که بخش اساسی آن را دیدیم.از جهت آراء اعتقادی، این متن دوّم چیزی بیشژ از آنچه در متن اوّل آمده است در بر ندارد، ولی در کنار همین آراء اعتقادی یک رشته ملاحظات اسطورهوار مشاهده میشود که البته جای مهمی در تفسیر مقاتل دارد. اندیشه مقاتل بر این جمله قرآنی متوقف است که میفرماید:«اخذ ربّک من بنی ادم من ظهورهم ذرّیّتهمو آن را چنین تفسیر میکند:«خدا دست بر پهلوی راست آدم کشید و از آن ذرّیّتی سفید رنگ به شکل ذرّات جنبده برون آورد؛سپس دست بر پهلوی چپ او کشید و از آن ذرّیّتی سیاه رنگ بیرون آورد به شکل ذرّاتی به تعداد هزار...سپس آنها را، چنانکه از ظرفی آب میپراکنند، پراکند و به سفیدها گفت:اینان به رحمت من به بهشت خواهند رفت، اینان «اصحاب الیمین»اند(واقعه، 27).به سیاهان گفت:اینان در خور آتشاند، نزد من بیمقدارند، اینان«اصحاب المشئمه»اند(بلد، 19).سپس آنها را همگی به پشت آدم بازگرداند.به همین سبب است که کسانی که در گورند همچنان محبوس میمانند تا آنکه خدا همه کسانی را که با آنها میثاق بسته است از پشت آدم و رحم زنان بیرون آورد، آن گاه قیامت (ساعات)فرا خواهد رسید، زیرا نوشته شده است:لقد احصائهم وعدّهم عدا...یوم القیامة(مریم، 94 و 95).»
اندیشه قدری مذهبانه مطلبی که در بالا آوردیم آشکار است، ولی شباهت آن با پارهای از تعالیم«عهد جدید»کتاب مقدّس نیز در آشکاری کم از آن نیست.در حالی که در قرون بعد تفکّر در باره«میثاق»در پرتو تعالیم مبتنی بر نظریه نو افلاطونی«فیض»صورت میگیرد، تفسیر اوّلیّه«میثاق»را در خطّت علیم پولس تعبیر میکند که به موجب آن سرنوشت بشر در شخص آدم رقم خورده است که به نحوی بشر در او وجود قبلی داشته است.همین وجود قبلی -بسیار تاریخی-است که در اسطورهای که از آن سخن گفتیم به صورت رمز بیان شده است، یعنی اسطوره ذرّاتی که یک لحظه از پشت آدم بیرون میآیند تا شهادت دهند که خدا پروردگار آنهاست و سپس به پشت آدم باز میگردند تا بار دیگر از آن به طریق توالد جسمانی بیرون آیند.
آیهای که ارتباط نزدیکی با آیات مربوط به«میثاق»دارد و مقاتل آن را تفسیر کرده است آیه مشهور«امانت»است:انّا عرضنا الأمانة علی السّموات و الأرض و الجبال.فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الإنسان إنّه کان ظلوما جهولا:«ما امانت را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، ولی آنها از برداشتن آن ابا کردند و ترسیدند.انسان آن را برداشت، ولی او ستمکار و بسیار نادان بود.»(احزاب، 72).به عقیده مقاتل، «امانت»یعنی«طاعت».خدا نخست برداشتن بار«طاعت»را به عناصر بزرگ جهان هستی عرضه میکند و از آنها دعوت میکند که این طاعت را«در رنجها و شادیها، به منظور دریافت پاداش یا کیفر»به کار بندند:«اگر نیک رفتار کردند، پاداش خواهند یافت و اگر نافرمانی کردند کیفر خواهند دید.»در حقیقت، آنها، از بیم، دعوت الهی را نمیپذیرند؛آن گاه خدا به آنها امر میکند:«ائتیاطوعا او کرها:بیایید، با معرفت پروردگارتان و ذکر او، بیپاداش و بیکیفر، خواه یا ناخواه(فصلت، 11).درر بنیان این تفسیر این اندیشه نهفته است که هر موجودی، اعمّ از جاندار و بیجان، میتواند به خواست خدا از موهبت معرفت برخوردار شود، چنانکه مفسّران اسلامی یقین دارند که در سینا، کوه خدا را دید و از این دیدن ریز ریز شد.در اینجا نیز، اگر خدا آسمانها و زمین و کوهها را به طاعت فرا میخواند برای آناست که آنها به چنین کاری قادرند، و«طوعا یا کرها» اطاعت میکنند ولی بیشتر«کرها»، زیرا«ابین ان یحملها»یعنی از برداشتن آن ابا کردند. به همین سبب مفسّران مسلمان به این توضیح مبادرت کردند که اگر هیچ پاداش و کیفری در برابر این طاعت در نظر گرفته نشده است، برای آن است که این عناصر بزرگ جهان هستی خود به طوع و رغبت آن را نپذیرفتند.پس خدا طاعت را«علی غیر ثواب و لا عقاب»بر آنها واجب کرده است.
و امّا وضع انسان در برابر«امانت»«به گونهای کاملا متفاوت است.انسان در اینجا آدم است که میخواهد به جای آسمانها و زمین و کوهها بار امانت را بر دوش بگیرد، ولی او نسبت به عواقبی که این قبول امانت در بر داشت«پس نادان بود»، زیرا امانت با شرایطی که از آنها پاداشها یا کیفرهایی ناشی میشد همراه بود.در حقیقت، آنچه از طریق این شرایط مورد نظر خدا بود تحمیل آزمونی بر انسان بود تا سپس توجیه کننده پاداشها و کیفرهایش باشد:«خدا منافقان و مشرکان را عذاب میکند(احزاب، 73)، زیرا آنها در امانت خیانت میکنند، فرستادگان خدا را دروغگو میخوانند و میثاقی را که بستهاند میشکنند.میثاقی که آن را روزی بستند که خدا آنها را از پشت آدم بیرون آورد و به آنها گفت:«آیا من پروردگار شما نیستم؟»و آنها در جواب گفتند:«آری!»آنها این معرفت را انکار کردند و از طاعت یعنی توحید سر پیچیدند.به عکس، خدا به«مردان و زنان مؤمن»به سبب وفاداریشان به امانت و نیز به سبب آنکه میثاقشان را نمیشکنند پاداش نیک میدهد.»
به این ترتیب، پیوند بسیار نزدیکی میان«امانت»و«میثاق»برقرار است.حتی میتوان گفت که«امانت»چیزی جز«میثاق»دوّم نیست، میثاقی که مقاتل آن را«میثاق العمل»مینامد.
تحلیل ما از این چند کلمه قرآنی، که در اصطلاحات عرفانی اسلامی مخصوصا شایان اهمّیّت است، نشان میدهد که مقاتل به چه شیوهای قرآن را در سطح نخستین آن تفسیر میکند. بعلاوه به ما امکان میدهد که دریابیم روش تفسیر لفظی او کدام است.قبلا گفتیم-و اکنون با شواهد نشان دادیم-که مقاتل برخلاف ابن عبّاس هیچ گاه از قرآن خارج نمیشود تا آیهای را با توسّل به منابع بیرونی تفسیر کند، بلکه عمدة برای روشن کردن معنی کلمهای از سیاق کلام قرآنی مدد میگیرد.
باید افزود که مقاتل در تفسیر خود مانند یک عالم فقه اللّغه یا زبانشناس هم عمل نمیکند. به ندرت دیده میشود که او برای یافتن معنی کلمهای نخست به ریشه آن و معنی اوّلیّه ریشه مراجعه کند.زیرا، برای او، معنی یک کلمه از درون خود آن کلمه برنمیآید، بلکه از بیرون آن، یعنی از بستر کلامی که کلمه در آن جای گرفته است، دریافته میشود.نمونه این گونه تحلیل کلمات تحلیل کلمه«تأویل»است:کلمه«تأویل»به خودی خود و در ریشه ثلاثی آن به معنی بازگرداندن چیزی به اوّل یا مبدأ آن است، ولی چنانکه دیدیم، مقاتل معنایی عکس این معنی را از آن استنباط میکند، که عبارت است از عمل پیگرفتن چیزی تا آخرین پیآمدهای آن، و این معنی را سیاق کلام به او تحمیل میکند.
و امّا این اشتغال خاطر مخصوص به توسّل جستن به سیاق کلام برای تعیین معنی کلمات به عقیده ما ناشی از مواظبت خاصّ مقاتل-و تفسیر اوّلیه به طور کلی-است به اینکه وحیها را درست در بستر تاریخی آنها قرار دهد.در کنار ترجمه کلمات، «اسباب النّزول»یا موجبات تاریخی وحی جای مهمی در تفسیر مقاتل دارد.
در حقیقت، همچنانکه هر کلمهای با مرادفی ترجمه میشود، همچنان نیز هر بار که فهم متن اقتضا کند.مقاتل شرایط تاریخیی را که آیهای یا گروهی از آیات در آن شرایط نازل شده است نشان میدهد، به این معنی که تاریخ، مکان، شخصیّتهای مورد نظر و علل مادّی و خلاصه روزنامه وحی را ذکر میکند؛هیچ واقعه عینی از زندگی پیغمبر(ص)نیست که او نداند و هیچ آیهای نیست که ابهام تاریخی داشته باشد و او کلید آن را نداشته باشد.در مجموع، تفسیر او مشتمل بر انبوهی از اطّلاعات تاریخی مهم و ظاهرا عینی است.
ولی ارزش حقیقی این اطّلاعات چیست؟سؤال، اگر بدین گونه مطرح شود، از محدوده اثر مقاتل در میگذرد؛زیرا چنین سؤالی همه نوشتههای تاریخی ادوار اوّلیّه اسلام را در برمیگیرد.موضوع اسباب نزول فصل خاصّی است که باید آن را در مجموعه بسیار پیچیدهای جای داد.ولی هنوز پرتو روشنی بر این مجموعه نتافته است.یکی از نویسندگان متأخّر در اشاره به مواد و مصالح تاریخیی که در تفسیرهای اسلامی انباشته شده است به این نتیجه رسیده است که:«همه احتیاطهایی را که جا دارد در باره اصالت حدیث و در باره اعتبار سلسله روات آن به کار بست.در اینجا در مورد فقه و کلام و تاریخ نیز صادق است...در اینکه عناصر کهنی(مقصود عصر حضرت محمد(ص)است)را میتوان در آنها یافت تردیدی نیست.ولی چه کسی میتواند بر خود ببالد که به راستی در زیر انبوه این رسوبات بقایای قشر اوّلیّه را کشف کرده است؟» 41 آنچه اطلاعات مربوط به این مسئله را باز هم پیچیدهتر میکند این است که خود مفسّران اسلامی هم در باره وقایع تاریخیی که گزارش میدهند و نحوه وقوع آنها میان خود موافقت ندارند.این مفسّران بعضی نسبت به بعضی دیگر بسیار سختگیرترند تا منتقدان امروزی نسبت به آنها؛تا آنجا که آنها یکدیگر را«وضّاعون»و«کذّابون» میخوانند.
در مورد خود مقاتل باید گفت که دست کم، در روزنامه وحی او، تمیز میان آنچه آشکارا ساخته خیال است و آنچه، به سبب انتساب به حدیث، احتمال وجود حقیقتی در آن میرود که تحقیق ناکرده نمیتوان آن را انکار کرد، نسبة آسان است:زیرا، مقاتل که پس از عمری دراز در سال 150 وفات مییابد توانسته است اطلاعات خود را از منابع مجازی به دست آورد!و امّا ساختههای خیال در تفسیر او فراوان است.ما فعلا کاری به گزارشهای افسانهای و اسطورهای او که باید آنها را جدا کرد نداریم؛آنها را در آینده مطالعه خواهیم کرد.در اینجا میخواهیم به گزارشهایی بپردازیم که به آنها صورت تاریخی داده شده است و مقاتل در این گزارشها جزئیات خیالی بسیاری وارد کرده است که آنها را یا خود ساخته یا از«قصّاص»که سخنگویان اعتقادات عامهاند گرفته است.این جزئیّات خیالی، در آنچه مربوط به سیره حضرت رسول(ص)است، به دشواری قابل تشخیص است، ولی در گزارشهای مربوط به شخصیتهای تاریخی آشکار به چشم میخورد.مثلا مقاتل خبر میدهد که اسم بدویانی که یوسف را از برادرانش خریدند«مالک بن دعر»و«عد بن عامر»بود، و عصای موسی«بقعه» نام داشت و نخست متعلق به آدم بود و جبرئیل آن را گرفت تا سپس به موسی بدهد؛آدم پس از خروج از بهشت خود را در هند یافت و حوّا به جدّه برده شد.
میتوانیم نمونههای بسیاری از این جزئیات بیاوریم، زیرا میتوان آنها را در همه صفحات تفسیر او یافت.به قول بلاشر«هراس از نامعلوم»مقاتل را بر آن میدارد که برای هر آیهای که در آن اشاره به وقایع تاریخی باشد زمینهای تاریخی اختراع کند.ما در اینجا از آوردن مثالهای دیگر میگذریم، ولی بر جنبه دیگری از این مسئله تأکید میکنیم.گرایش مقاتل به آوردن جزئیّات عینی، که او را بر آن میدارد که در تفسیر قرآن خود بیشترین«اسباب نزول»را بیابد، در حقیقت تأثیر مهمی در زمینه فهم پیام قرآنی بر جای میگذارد.وقتی که مقاتل در جستجوی مناسبتی تاریخی برای نزول آیات قرآنی برمیآید، هدفش ذکر تاریخ نیست، بلکه فهم بهتر معنی آیه مورد تفسیر است.ولی ارجاع به تاریخ را به صورت یک روش سیستماتیک تفسیر در آوردن سبب تحدید قابل ملاحظه اهمّیت پیام قرآنی میشود، زیرا مقاتل در همان حال از پرداختن به هر گونه اظهارنظر در زمینه اخلاقی که معنی روحانی پیام را استخراج کند امتناع میورزد.از این جهت، مقاتل خود را درست نقطه مقابل مفسّرانی قرار میدهد که در آینده قرآن را تفسیر عرفانی خواهند کرد.برای آنکه مقصود خود را روشنتر بیان کنیم به ذکر چند مثال میپردازیم.
آنجا که قرآن اعلام میکند:و اذا مسّ الإنسان الضّرّ دعانا لجنبه...:انسان چون گزندی ببیند ما را به دعا میخواند(یونس، 12)، بلاشر، حرفاغاز کلمه Homme (انسان)را بزرگ مینویسد تا عامّیّت کلام قرآنی را خوب نشان دهد، ولی، به عکس، برای مقاتل، اشاره این آیه به ابو حذیفه هاشم مخزومی به هنگام بیماری اوست.همچنین وقتی که قرآن میفرماید:انّ اکرمکم عند اللّه اتقیکم:هر آینه گرامیترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست (حجرات:13)، آنچه توجّه مقاتل را به خود جلب میکند اهمّیّت عامّ و شامل این آیه و درس اخلاقی و روحانیی که میتوان از آن گرفت-چنانکه بعد از او صوفیه خواهند گرفت-نیست، بلکه او به این گزارش اکتفا میکند که مقصود این آیه بلال حبشی است که بعضی از قریشیان او را به هنگام اذان گفتن استهزا میکردند و میگفتند:«آیا پیغمبر جز این کلاغ سیاه کسی را نیافته است؟»
و این هم دو مثال دیگر که مربوط به آیاتی است که در تفسیر آنها سخنان بسیار نوشته شده است، و مقاتل با توجه به سیاق کلام آنها را بسیار روشن یافته است.
قرآن کریم در آیه سوره آل عمران میفرماید:و ما یعلم تأویله الاّ الله و الرّاسخون فی العلم یقولون امنّا به:تأویل این آیات را جز خدا نمیداند، و آنان که در دانش ثابت قدماند میگویند: ما بدان ایمان آوردیم.در آیه 18 همین سوره همچنین میخوانیم:شهد اللّه انّه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم:خدا شهادت میدهد، و نیز فرشتگان و صاحبان دانش، که خدایی جز او نیست.این«ثابت قدمان در دانش»یا این«صاحبان دانش»کیانند؟هر مکتب و هر فرقهای خواسته است، با نسبت دادن دانشی که خدا از آن سخن میگوید به خود، خود را در میان این صاحبان دانش بیابد مقاتل که در روش خود مبنی بر تفسیر متون با مراجعه به سیاق کلام قرآنی یا به زمینه تاریخی پا برجاست، در جستجوی آن نیست که تعریفی انتزاعی از این صاحبان دانش به دست دهد، برخلاف کسانی که بعد از او آنچه را دلشان میخواهد متون بگویند به متون میگویانند.چون در آغاز آیه 7 خدا یهودیان را مسئول تحریف وحیهای قرآنی میشمرد، مقاتل به این اندیشه میرسد که کسانی هم که، به عکس، به آیات ایمان میآورند و شهادت میدهند که خدایی جز او نیست، یهودیاند.در نتیجه میگوید:«راسخان در علم کسانیاند که تورات را مطالعه کردهاند، یعنی عبد اللّه بن سلام 42 و یاران اهل تورات او که ایمان آوردند.»همچنین میگوید:«اولوا العلم یا صاحبان دانش تورات، یعنی ابن سلام و یارانش، شهادت میدهند که خدایی جز او نیست.»برای اینکه در یابیم که تفسیر مقاتل تا چه اندازه اهمیت اعتقادی این دو آیه را محدود میکند کافی است به یاد آوریم که هم متکلمان و هم صوفیان در تأیید علوّ علم دین و فضیلت«صاحبان دانش»بر عامّه مؤمنان به این دو آیه استناد میکنند.تفسیر آنان از این آیات، با الهام از سوابق اعتقادی و بدون مراجعه به «اسباب النزول»یا زمینه تاریخی، در عالم تجرید و با توجه به تجربه درونی که از دادههای قرآنی در میگذرد، بسط مییابد.مثلا سهل تستری میگوید:«راسخان در علم کسانیاند که سه علم بر آنها مکشوف شده است که عبارت است از علوم«ربّانیّون»و«نورانیّون»و «ذاتیّون». 43 مقصود از آنها کسانی است که خدا را به عنوان پروردگار یا به عنوان نور، یا در ذات او میشناسند.واسطی از این نیز فراتر میرود و میگوید:«اینان کسانیاند که روحشان راسخ در«غیب الغیب»و«سرّ السّرّ»است...و سپس به علم متکلّم شدهاند.» 44 و امّا همین سهل«اولوا العلم»یا صاحبان دانش را ذرّاتی میداند که در ازل به پرسش الست بربّکم خدا پاسخ«بلی»دادند. 45
روش تاریخیی که مقاتل در تفسیر این آیات به کار میبرد او را از این گونه تفکّرات باز میدارد.زیرا، به حکم آنکه او قرآن را در افق تاریخی میخواند، آنچه توجّه او را به خود جلب میکند، نه اهمّیّت اعتقادی یا انتزاعی آیه، بلکه واقعه انضمامی یا شخصیتهای تاریخیی است که او تمام همّ خود را مصروف آنها میکند و معنی آیه را از آنها میگیرد.این روش البته در سطح دوّم قرائت قرآن به کار میرود که مقاتل در آن فهم متن را از طریق جای دادن آن در زندگی روزانه پیغمبر(ص)و اصحاب او جستجو میکند.ولی سطح سوّمی از قرائت، یعنی نحوه سوّمی در بررسی قرآن هست که مقاتل به یاری آن حلقه تنگ ترجمه لفظی یا مراجعه به زمینه تاریخی را میشکند تا به حوزه تفسیریی دست یابد که ذهن در آن آزادتر است.
این حوزه دقیقا قلمرو وی است که در آن قوه خیال حکومت میکند و جایی است که مقاتل اساس چیزی که مشخصه تفسیر استعاری پدید میآورد.در حالی که مقاتل در دو سطح قبلی، وقتی که توضیحی میدهد آن را به اختصار و حسّت برگزار میکند.در اینجا تفسیر او گسترش مییابد و شامل انبوهی از افسانهها و گزارشهای خیالی و انواع نمادها و استعارهها میشود.نوشتهاند که برای فهم دقیق متن قرآنی از این انبوه مشوّش قلمرو خیال محض طرفی نمیتوان بست. 46 در جستجو در بطن این وجدان امّت اسلامی است که میتوانیم دریابیم که قرآن زنده است.نادیده گرفتن آنچه مربوط به«قلمرو خیال»است، به عنوان اینکه قابل آن نیست که ما را به«فهم دقیق»متن قرآنی رهنمون شود، به مثابه آن است که قرآن را از امّتی که آن را میخواند جدا سازیم و آن را از زندهترین بخش آن تهی کنیم و تنها، به قول ابو مدین، «قدید»ی از آن را نگاه داریم. 47
و امّا امّت اوّلیّه اسلامی، که مقاتل در اینجا یکی از منعکس کنندگان آن است، قرآن را نه تنها بر پایه قرائت لفظی و یا مبتنی بر تاریخ، بلکه همچنین بر اساس قرائت استعاری یا خیالی خوانده است.اگر این قرائت اخیر در مکاتب شیعی غلبه یافته، و در مذهب تسنّن، با نهضت تصوّف، سر برآورده است، به سبب آن است که از همان آغاز و پیش از گسستن قطعی وحدت اوّلیّه، به نحوی در تفسیر اسلامی وجود داشته است.در هر حال، این نوع قرائت در تفسیر مقاتل وجود دارد و از طریق او به نسل اوّلیّه مفسّران باز میگردد.
قصد ما آن نیست که تمامی موادّ این تفسیر را بررسی کنیم، بلکه فقط میخواهیم قطبهای اساسیی را که تمثیلها یا نمادها یا اسطورهها گرد آنها فراهم میآید نشان دهیم:این تمثیلها و نمادها و اسطورهها را بعضی از فقرات قرآنی به تخیّل مفسّر القا میکند.برای ما اهمیّت ندارد که اینها ساخته خود مسلمانان باشد یا از منابع بیگانه گرفته شده باشد، ما آنها را همان گونه که وجدان امّت اسلامی با آنها بیان مافی الضّمیر کرده است میگیریم و به عنوان محتوای این وجدان در یکی از لحظات تاریخ آن تلقّی میکنیم.
برخلاف نوعی تفسیر شیعی که بر معنی لفظی معنی دیگری، استعاری یا نمادی، «الصاق میکند»که در حقیقت حاکی از گرایشهای اعتقادی یا سیاسی خاصّ خویش است، و نیزبرخلاف تفسیر صوفیانه که از لفظ به نمادی میپردازد که از طریق«استنباط»به عنوان حقیقت روحانی لفظ بر آن مکشوف شده است، تفسیر مقاتل استعاره را در کنار لفظ میگذارد و این و آن هر دو را به موازات هم پیش میبرد بیآنکه روابطی حقیقی میان آنها برقرار کند؛ استعاره در اینجا، نه انتزاع لفظ یا نفی آن است و نه حقیقت آن؛تنها راهی است که به وسیله آن دایره تنگ لفظ-شرع-را میشکند تا به جهانی دست یابد که دیگر مقولات تخطی ناپذیر حلال و حرام بر آن حاکم نیست.
مقاتل مینویسد:«قرآن براساس سه مقوله بر پیغمبر(ص)نازل شده است:امر و نهی، وعد و وعید، و اخبار پیشینیان.»امر و نهی که بخش اساسی شرع را تشکیل میدهد درست قلمرو تفسیر لفظی است، زیرا شریعت تنها میخواهد که احکامش در حدود و بر طبق صورت لفظ شنیده و به کار بسته شود.در مقابل، دو مقوله دیگر وحی زمینه دیگری بر خیال عرضه میکند که در آن خیال از ضبط شریعت بیرون میرود، و در آنجاست که تفسیر استعاری به وجود میآید.مقاتل مینویسد:«خداوند در قرآن مثلهایی میآورد که بعضی در باره خود اوست، بعضی در باره مشرکان و بت پرستان و بعضی نیز مربوط به جهان و قایمت و آخرت است.در آن اخباری هست از پیشینیان و آنچه در بهشت و دوزخ...و در دل مؤمنان و کافران میگذرد»(برگ 2 الف).
در میان این امثال که مبدأ حرکت خیال مفسّر است، آنهایی که بیش از همه توجّه مقاتل را جلب میکند امثال مربوط به پیشینیان(عمدة پیغمبران)و نیز امثال مربوط به اخرویّات، یعنی بعث و حساب است، بر همین امثال است که ما میخواهیم مخصوصا درنگ کنیم.امّا پیش از آنها، باید بر امثال«مربوط به جهان»بپردازیم که به مقاتل میدان میدهد تا نوعی نماد تکوّن عالم را طرح ریزی کند.
مقاتل در کیهانشناسی ابتداییی که تکوّن آن را به ابن عباس و کعب الاحبار 48 باز میگردد به نمادهای کیهانیی که غالبا در قرآن به آنها اشاره میشود توسّل میجوید.در آغاز، خدا هفت آسمان و هفت زمین را آفرید(قل من ربّ السّموات السّبع، مؤمنون، 88؛ثم استوی الی السّماء و هی دخان، فصّلت، 11؛اللّه الذی خلق سبع سموات و من الأرض مثلهنّ، طلاق، 12)، به صورت تودهای انبوه و فشرده، سپس به بخار آب فرمان داد و بخار به بالا برخاست، و بدین گونه زمین از آسمانها جدا شد.ستبری هر آسمان به اندازه پانصد سال راه است، و همین مقدار میان یک آسمان و آسمان دیگر فاصله است.آسمان اوّل از یک موج مقعّر دریا آفریده شد؛آسمان دوّم از آهن؛آسمان سوّم از نقره؛آسمان چهارم از مس؛آسمان پنجم از طلا؛آسمان ششم از یاقوت؛و آسمان هفتم از نور در وجود آمد.عظیمتر از همه این آسمانها بیگمان عرش است که قوه خیال مقاتل بیشترین اهمیّت را به آن میدهد.عرش، استعاره عظمت خدا، ابعاد بس عظیمی دارد.قرآن تنها میفرماید:وسع کرسیّه السّموات و الارض(بقره، 255)، ولی همین کافی است که مقاتل طرحی از آن را برای ما ترسیم کند.مینویسد:«هر یک از پایههای عرش به بلندی هفت آسمان و هفت زمین و فاصله میان آنهاست.از آن مهمتر اینکه هفت آسمان و هفت زمین، در زیر عرش، به کوچکی انگشتری گمشدهای در بیابان است.»مع الوصف، عرش، با وجود عظمتش، بر دوش چهار فرشته است که هر یک چهار چهره دارند، فرشتگانی که پاهایشان بر صخرهای نهاده است که بر پایینترین زمین، در عمقی به فاصلی پانصد سال راه، سنگینی میکند.استعاره فرشتگان چهار چهره 49 که از یهودیت گرفته شده است قبلا در تفسیر منسوب به ابن عباس آمده است، ولی مقاتل توصیفی شخصی از آن به دست میدهد: «یکی از فرشتگان چهره انسان دارد؛او سالار چهرهها و میانجی روزی فرزندان آدم است؛ فرشته دوم چهره سالار جانوران، یعنی گاو نر، دارد و میانجی روزی جانوران است، این فرشته که چهره گاو نر دارد، از وقتی که گوساله به جای خدا مورد پرستش قرار گرفته است، نشانههای شرمساری بر چهره دارد.فرشته سوم چهره سالار پرندگان، یعنی عقاب، دارد، و میانجی روزی پرندگان است؛و بالأخره فرشته چهارم سالار ددان، یعنی شیر، دارد، و میانجی روزی ددان است(تفسیر بقره، 255).
مقاتل، گذشته از این چهار فرشته حامل عرش که میانجی نیازهای چهار گروه زندگان ساکن روی زمیناند، از فرشتهای نیز که از آتش و برف خلق شده است سخن میگوید، یعنی فرشتهای که عناصر متضادّ طبیعت را در خود با هم آشتی میدهد، و بدین گونه استعارهای آرمانی است دایر بر اینکه امّت مؤمنان چگونه باید باشند.معنی دعایی که این فرشته پیوسته به درگاه خدا میکند این است:«خداوندا، همان گونه که تو(در من)این آتش و این برف را چنان سازش دادهای که آتش برف را آب نمیکند و برف آتش را خاموش نمیکند، بندگان مؤمنت را نیز با هم سازش ده!»(برگ 447 الف).ولی فرشتگان تنها نقش میانجی نداند، بلکه در تاریخ انسان نیز مستقیما دخالت میکنند:در غزوه بدر، جبرئیل هدایت نبرد را در جناح راست سپاهیان اسلام با پانصد فرشته بر عهده داشت، در حالی که میکائیل جناح چپ را با همین عدّه فرشته اداره میکرد.میدانیم که جبرئیل مقام خاصّی در اسلام دارد، چه اوفرشته وحی است؛ولی مقاتل به او نقش نسبة نامنتظری نسبت میدهد و آیه 1 سوره فاطر را به امر مربوط میداند:الحمد للّه...جاعل الملائکة رسلاا اولی اجنحة...یزید فی الخلق ما یشاء(ستایش خدای راست...که فرشتگان را رسولان گردانید، فرشتگانی که بالهایی دارند....او بر آفرینش هر چه میخواهد میافزاید).مقاتل توضیح میدهد که چگونه خدا بر آفرینش خود هر چه میخواهد میافزاید.میگوید:«در حقیقت، در بهشت رودی هست به نام رود حیات» که جبرئیل هر روز، پس از ساعت سوم، در آن فرو میرود تا خود را بشوید.دو بال دارد که آنها را در رود میگسترد، و هر بال او هفتاد هزار پر دارد.آن گاه، از هر پر او قطرهای آب میچکد که خدا از آن فرشتهای میآفریند که او تا روز قیامت حمد میگوید.»
با وجود این نقش برتر جبرئیل(تأمین ماده اوّلیه فرشتگان)نسبت به انبوه فرشتگان، او در سلسله مراتب آسمانی نخستین فرشته نیست، بالاتر از او اسرافیل، فرشته قیامت، است و بالاتر از اسرافیل فرشته مرگ است، زیرا، به گفته مقاتل، فرشتگان نیز شربت مرگ را مینوشند و سپس در روز قیامت زنده میشوند.تفسیری که او از آیه 68 سوره زمر به دست میدهد نشان دهنده آن است که چگونه، همینکه سخن بیرون از قلمرو حلال و حرام یعنی قلمرو قوانین شرع است، این مفسّر قرآن قوه خیال را به جولان در میآورد.قرآن میفرماید:و نفخ فی الصّور فصعق من فی السّموات و من فی الأرض الاّ من شاء اللّه(آن گاه در صور دمیده میشود، و آنها که در آسمانها و در زمیناند بیهوش میشوند، جز آنها که خدا بخواهد).مقاتل چنین تفسیر میکند.جز جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و فرشته مرگ.آن گاه خدا به فرشته مرگ فرمان میدهد که جان میکائیل، بعد جان جبرئیل، بعد جان اسرافیل را بگیرد؛سپس همین فرمان را در مورد خود فرشته مرگ میدهد، و او نیز میمیرد.بر طبق بعضی روایات خدا چهل سال آنها را مرده میگذارد، بعد اسرافیل را از مرگ برمیانگیزد و به او فرمان میدهد که بار دیگر در صور بدمد، فاذاهمن قیام ینظرون:و ناگهان برمیخیزند و مینگرند (زمر، 68).
اگر از کیهانشناسیی که ما به بعضی از عناصر آن به عنوان نشانههایی از تخیّل خلاّق تفسیر اوّلیه اسلامی اشاره کردیم در گذریم و به تمثیلهای مربوط به انسان بپردازیم.آن گاه در نزد مقاتل مقدّمات تفسیری روحانی خواهیم یافت که صوفیّه سپس آن را میگیرند و بسط میدهند.در این تمثیلا، عناصر طبیعت به صورت نماد آنچه در دل انسان میگذرد به کار میرود.مهمترین آنها نور و ظلمات است؛ولی بجز در آیه نور(نور، 35):مقاتل این دو نماد را به معنی بیواسطه و انتزاعی آنها تقلیل میدهد و نور را«ایمان»و ظلمات راژ«شرک»ترجمه میکند(ذهب الله بنورهم و ترکهم فی ظلمات، بقره، 17؛او من کان میتا فاحییناه و جعلنا نورا یمشی به فی النّاس کمن فی الظلمات لیس بخارج منها، انعام، 122؛و نیز آیه 40 نور و آیات دیگر مانند آنها).
از آن غنیتر نماد زندگی و مرگ است، زیرا اینجا مطمح نظر بیواسطه در قرآن از مقوله زیستی است نه مقوله نمادی.مثلا وقتی که قرآن در باره خدا میفرماید کهتخرج الحیّ من المیت و تخرج المیت من الحیّ(آل عمران، 27؛یخرج الحی من المیت و مخرج المیت نم الحّی(انعام، 95)، یا وقتی که خدا خطاب به قریشیان میگوید:«شما مرده بودید و ما شما را زنده کردیم»، این متنها از نظر مقاتل اشاره به دور طبیعی زندگی و مرگ است:زنده از مرده بیرون میآید، یعنی از نطفه، که به قول مقاتل، هنوز از موهبت زندگی برخوردار نیست؛و مرگ از زنده بیرون میآید.«زیرا همین نطفه از موجودت زنده، از آدمیان و جانوران و پرندگان، پدید میآید». ولی چون زندگی و مرگ این معنی زیستی بیواسطه را دارندن، به همین دلیل انتقال آنها از مقوله زیستی به مقوله نمادی بیشتر جالب توجه است.ممکن است مقاتل این انتقال را با واسطه نماد نور و ظلمات که گاهی قرآن آنها را همراه با زندگی و مرگ میآورد انجام دهد. چنانکه در آیه 122 سوره انعام، زندگی و مرگ را به صورت نماد ایمان و گمگشتگی در میآورد:«آیا آن س که مرده بود و ما او را زنده کردیم و به او نوری دادیم...همانند کسی است که در ظلمات است؟...»مقاتل مقصود این آیه را حضرت پیغمبر(ص)میداند که «مرده»بود، یعنی«گمگشته»بود، و خدا او را«زنده کرد»، یعنی به راه راست برد، و به او نوری داد، یعنی ایمان داد.
در جای دیگر، طرح اوّلیّه انتقال نمادی«زندگی»و«مرگ»را قرآن خود فراهم میآورد، مانند آیات 17 تا 20 بقره که در آنها سیاق کلام جنبه استعاری دارد. 50 مقاتل مینویسد: «شباهتی میان باران و قرآن هست، زیرا همچنانکه باران زندگی آدمیان است، قرآن نیز برای کسی به آن ایمان دارد زندگی است؛ظلمات نماد گمراهیهای کسانی است که قرآن را انکار میکنند؛رعد نماد بیم دادنهای قرآن به آنهاست؛و بالأخره برق، در درون باران، نماد ایمان، یعنی نور در دل قرآن است»(بقره، 19).غالبا قرآن مثال بارانهایی را که در بهار سبب بازگشت طبیعت به زندگی میشود به عنوان نماد کاری که خدا در روز بازپسین، با بازگرداندن مردگان به زندگی، خواهد کرد، به کار میبرد؛ولی تناظر راز آمیز دیگری نیز میان زندگی طبیعت و زندگی در دل آدمی هست، و همین تناظر است که مقاتل بدان، در متنی که خواندیم، اشاره میکند.در متن دیگری، قرآن و مفسّر آن توصیفی از آنچه«در دل مردان وزنان مؤمن هست»با مراجعه به استعارات طبیعت، که خدا به صورت«مثلها»یی ذکر میفرماید، به دست میدهند.در این متن قرآن میفرماید:الم ترکیف ضرب اللّه مثلا کلمة طیّبة کشجرة طیّبة اصلها ثابت و فرعها فی السّماء...و مثل کلمة خبیثة کشجرة خبیثة اجتثّت من الأرض مالها من قرار:آیا ندیدهای که خدا چگونه مثل زد؟سخن پاک چون درختی پاک است که ریشهاش در زمین استوار و شاخههایش در آسمان است...و مثل سخن ناپاک چون درختی ناپاک است.که ریشه در زمین ندارد و بر پا نتواند ماند(ابراهیم، 24، 26).مقاتل توضیح میدهد که این«کلمه طیّبه»کلمه توحید با کلمه شهادت است که او آن را کلمه«اخلاص»نیز مینامد.همچنانکه درخت، یعنی نخل، ریشه استوار در زمین و سر به آسمان دارد، همچنان نیز کلمه اخلاص در دل مؤمنان استوار است، و وقتی که مؤمن کلمه اخلاص را بر زبان میآورد، این کلمه تا آسمان میرود.کلمه اخلاص پاکترین کلمات است، درست مانند نخل که در قد و قامت و شیرینی میوهاش بهترین درختان است.به عکس، «کلمه خبیثه»، یعنی دعوت به کفر، همانند«شجره خبیثه»یا درخت ناپاک، یعنی حنظل، است که ریشههایش در سطح زمین و میوهاش تلخ است. کافر نیز، مانند حنظل تلخ و بیثمر، تهی از خیر است، و اقوال و اعمالش که هب آسمان نمیرود همه بیثمر است.
من این بررسی سریع را با متنی که، در زمینه نمادهای کیهانی و تناظر مذهبی آنها، قرائت سوم یعنی قرائت نمادی مقاتل را به خوبی نشان میدهد، به پایان میبرم.در این متن سخن از تدبیری است که شیطان برای تهدید انسانها به کار میبرد:ثمّ لآتینّهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم...:آن گاه از پیش و از پس و از چپ و از راست بر آنها میتازم(اعراف، 17).مقاتل آن را چنین تفسیر میکند:«لآتینّهم من بین ایدیهم، از پیش، یعنی از جانب ابدیت، بر آنها میتازم، به این معنی که انکار قیامت و بهشت و دوزخ را در چشمشان زیبا میگردانم؛و من خلفهم، یعنی از جانب این جهان:من این جهان را در نظرشان زیبا مینمایانم، میل به آن را در دلشان برمیانگیزم، آنها در آن هیچ حقی را رعایت نخواهند کرد؛و عن ایمانهم، یعنی از جانب دینشان:اگر در راه راستاند، راه را مبهم خواهم کرد تا در آن تردید کنند، -و اگر در گمراهیاند آن را در نظرشان جذّاب خواهم داد؛و عن شمائلهم، یعنی از جانب انفعالات و لذّات ناشی از نافرمانی که من آن را در چشمان ایشان مطلوب خواهم گردانید»مقاتل در این تفسیر به صورت پیشگام صوفیه جلوه میکند، زیرا پس از او صوفیّه متن تفسیر او را بیش و کم عینا تکرار میکنند.تنها شبلی سخنی بر آن میافزاید که میتوان گفت این نماد قضایی را تکمیل میکند:«شیطان چیزی در باره«از بالا»و«از پایین»نمیگوید، زیرا«بالا»جایی است که از آن ملک بر دل عارفان مینگرد و«پایین»جایی است که عارفان او را میپرستند.از این رو، شیطان در آنجا که ملک از آن مینگرد و در آنجا که میپرستندش جایی ندارد و آنجاها بیرون از دسترس اوست» 51 .
(*)نگاه کنید به:
Paul Nwyia.Esegese coranique et langage mystique,Nouvel essai sur le lexique technique des mystiques musulmans,Dar el-Machreq Editors Beyrouth.1970.
(1).ابو ابراهیم مستملی بخاری، شرح التعرف لمذهب التصوف، انتشارات اساطیر، ربع سوم، ص 1146، 1147، 1148.-م.در ترجمه و شرح«ثم لکل مقام بدؤ نهایة و بینهم احوال متفاوته و لکل مقام علم و الی کلّ حال اشارة و مع کلّ مقامات اثبات و نفی و لیس کلّ ما نفی فی مقام کان منفیا فیما قبله و لا کلّ ما اثبت فیه کان مثبتا فیمادونه».
(2).همان، ص 1151.-م.
(3).همان ص 1156، در ترجمه و شرح«فلمّا کان الامر کذلک اصطلحت هذه الطائفة علی الفاظ فی علومها تعارفوها فیما بینهم و رمزوا بها فادرکه صاحبه و خفی علی السّامع الذی لم یحل مقامه»(هان، ص 1156، -م).
(4). Introdution au Coran
(5).Die Richtungen der islamichen Koranauslegung.
(6).مقاتل در بلخ، واقع در خراسان به دنیا آمد، در مرو به موعظه پرداخت، سپس برای تدریس به بغداد رفت و در بصره بدرود زندگی گفت.گفتهاند که او در بیروت نیز اقامتی داشته است.نگاه کنید به:دایرة المعارف اسلام، مقاله «مقاتل» («Mukatil») که در آن منابع کتابشناختی داده شده است.ولی نویسنده مقاله هیچ یک از آثار مقاتل را نمیشناسد.
(7). Les schismes dansl''Islam.p.77.
(8).جلد سیزدهم، ص 169-160.
(9).و فیات الاعیان، چاپ قاهره، جلد چهارم، ص 343.
(10).تاریخ بغداد، ص 164، همین موضع را این عیینه(متوفی 198/814)نسبت به او داشته است.به کسی که تعجب میکند از اینکه در خانه او کتابی از مقاتل میبیند و از او میپرسد که آیا تفسیرهای قرآنی مقاتل را«روایت میکند»پاسخ میدهد:«نه، ولی من به آنها مراجعه میکنم و از آنها استفاده میکنم»(همان، ص 162).
(11).نویسنده تاریخ بغداد به این سرزنش، که ابن خلکان آن را از قول ابن حیّان بستی(متوفی 355/965)نقل میکند، اشارهای ندارد.نگاه کنید به:وفیات، ج 4، ص 343.
(12).نگاه کنید به مقدّمه تفسیرهای آنها، یعنی الکشف و البیان مذهبی و معالم التّنزیل بغوی.ثعلبی نیز در قصص الانبیاء خود بارها از مقاتل نقل قول کرده است(ص 11، 71، 148، 149، 156، 168، 221، و جز اینها).
(13).نگاه کنید به مقدمه بر چاپ تنبیه، ص 4.
(14).قشیری، کتاب کنز البواقیت، نسخه خطی موزه بریتانیا 11340؛خرگوشی، کتاب المسائل و الأجوبه، نسخه خطی موزه بریتانیا 6773؛مکتب کرامی، نسخه خطی بینام موزه بریتانیا 8049(نگاه کنید به ماسینیون، Essai، ص 267 و بعد).
(15).ص 164.به موجب منبع دیگری که ذهبی آن را نقل میکند، ابو حنیفه همچنین گفته است:«جهم در ردّ تشبیه تا آنجا مبالغه کرده است که گفته است«خدا هیچ نیست»، و مقاتل هم در جهت اثبات آن تا آنجا مبالغه کرده که خدا را شبیه مخلوقاتش دانسته است»(میزان الاعتقاد، ج سوم، ص 196).
(16).ماسینیون مینویسد:«او در فقه زیدی بود و در کلام، به نحوی افراطی، با جهم مخالفت میورزید»(مجموعه (recueil) ، ص 194).
(17).مقاله پیشگفته«مقاتل».دایرة المعارف اسلام.
(18).مجموعه، ص 194.
(19). constantes interpretatives اصطلاحی است که ماسینیون با ان قواعد تفسیری مقاتل را، در متنی که ملطی از او نقل کرده و خود متن مصحّح آن را در مجموعه، ص 195 به بعد، آورده است، بیان میکند.همچنین نگاه کنید به تنبیه، ص 80-55.
(20).تاکنون از آن تنها نسخه خطّی لندن، موزه بریتانیا، 6333 شناخته شده است.
(21).از این اثر چندین نسخه در دست است، مخصوصا نسخههای:حمیدیه 58(که نسخه بسیار زیبایی است)، کوپریلی 143، حسن حسنو 17، سرز 245، فیض الله 79.
(22).نسخههای خطی بایزید 651 و امانت 2050، که هیچ یک تاریخ ندارد، ولی هر دو خوب نگهداری شده است. (گویا تفاسیر مقاتل، هر سه یا بعضی از آنها، در سالهای اخیر در مصر چاپ شده است ولی من آنها را ندیدهام.-م.)
(23).تاریخ بغداد، به جای زیدانی، دندانی آورده است، در حالی که نسخه خطی تفسیر خمسمائة آیه موزه بریتانیا نسبتی برای او ذکر نمیکند.
(24).ج چهاردهم، ص 79.
(25).بروکلمان (Brockelmann) ، در ضمن مقایسه ثعلبی با کسانی مینویسد:آثار ثعلبی خارج از تفسیر قرآن است و جنبه عالمانه دارد، ولی کسانی نماینده کامل ویژگیهای طبقه«قصّاص»است»(دایرة المعارف اسلام، مقاله «کسانی»).
(26).در نسخه خطی موجود در کتابخانه کوپریلی به شماره 143 دو گواهی زیرا که به دست متألّهای اهل تسنن نوشته شده است میخوانیم:«من تصدیق میکنم که این کتاب تفسیر مقاتل است، و این اطمینان در پی جستجوهایی که در کتابهای مفسّران کردهام و دریافتهام که این کتاب با آنها مطابقت دارد برای من حاصل شده است»؛«شک نیست که این کتاب تفسیر مقاتل بن سلیمان است:پس از تحقیق معلوم شد که بسیاری از احادیث نقل از آن است.»هلموت ریتر (H.Ritter) که با نسخه حمیدیه 58 آشنایی یافته است از آن نا میبرد بیآنکه در اصالت آن تردید کند(نگاه کنید به Der Islam ، هفدهم، 1928، ص 249).
(27).این تحوّل سریع منحصر به زمینه تفسیر نیست، آن را مثلا در فقه و علم لغت و نحو نیز میبینیم.به قسمی که میتوان سخن البرایت (W.F.Albright) در باره هر تحول فرهنگی را در باره اسلام نیز صادق دانست.او مینویسد:«وقتی که فرهنگی جای خود را به فرهنگ دیگر میدهد.تقریبا همیشه با یک تغییر ناگهانی، یا یک «موتاسیون»حقیقی رو به رو میشویم، آن گاه در یک نسل تغییراتی روی میدهد که در غیر این صورت ممکن بود پس از گذشت هزار سال روی دهد.مثلا در شرق قدیم میبینیم که فرهنگی در طیّ قرنها بدون اندک تغییری باقی میماند، بعد ناگهان در استمرار آن وقفهای همراه با تحولی چنان سریع پدید میآید که دیرین شناسی گاهی به زحمت میتواند مراحل متوالی آن را باز شناسد»(از عصر حجر تا مسیحیت، 1951، ص 88).
(28).التفسیر فی علم التّفسیر، نسخه خطی دانشگاه استانبول، الف 3228.
(29).مصائب، ص 703.
(30).نگاه کنید به:
Die Richtungen.pp.26359 تفسیر جعفر بن منصور یمنی به نام کتاب الکشف(به تصحیح استروتمان (Strothmann) ، 1952، 180 صفحه) را میتوان نمونه کاملی از این نوع روش تفسیری دانست.
(31).نگاه کنید به سرّاج، اللّمع، ص 108-105 و خرگوشی، تهذیب الاسرار، نسخه خطّی شهید علی 1157، برگ 87 ب و بعد.
(32).ظاهرا در نظر مقاتل، بر خلاف مفسران بعدی، قبول وجود کلمات غیر عربی در قرآن مشکلی ایجاد نمیکند.نگاه کنید به بلاشر، مقدّمه، ص 156 به بعد.
(33).نگاه کنید به:
La sturcture de la pensee teligieuse del''Islam.Institut des Hautes Etudes Marecaines,p.23.
(34).حال که در اینجا سخن از عیسی به میان آمد، بد نیست متذکر شویم که مقاتل در تفسیر خود سه بار به عقاید بدعت آمیز مربوط به شخصیت مسیح اشاره میکند که شاید قدیمترین اشاراتی باشد که به دست ما رسیده است «نسطوریان گفتهاند:عیسی پسر خداست(واقلت النّصاری المسیح بن اللّه، توبه، 30)؛مار یعقوبیّه میگویند: خدا مسیح پسر مریم است:(لقد کفر الّذین قالوا ان اللّه هو المسیح بن مریم، مائده، 17)و بندگان شاه یا ملکانیّون میگویند، خدا سوّمین یک سه گانه است:او خداست، مسیح خداست، و مریم خداست.»(لقد کفر الّذین قالوا انّ اللّه ثالث ثلاثة، مائده، 73).
(35).نگاه کنید:به بلاشر، ترجمه قرآن، یادداشت در باره آیه 108 توبه.
(36).کتاب الرّیاضة، ص 41-40.
(37).نگاه کنید به Melanges Massignon ، جلد دوم، ص 50-245:مقاله«معنی کلمه غیب در قرآن».
(38).از زمان حسین بن محمد النّجّار، حضور خدا در جهان با علم و قدرتش را آشکارا در مقابل حضور او با ذات و وجودش عنوان میکنند.نگاه کنید به شهرستانی، ملل، ص 62.
(39).این اقوال همه از سلمی، حقائق التفسیر، در باب آیه 35 آل عمران(نسخه خطی فاتح 260)نقل شده است.
(40).نگاه کنید به تاریخ فلسفه اسلامی (Histoire de la philosophie Islamique,p.16.)
(41).بلاشر، مقدمه، ص 231.
(42).عبد الله بن سلام«در روایات اسلامی نماینده نوعی علمای شریعت یهود است که بیشترین احترام را برای حقیقت قائل بودند و اعتراف کرده بودند که محمد(ص)...همان پیغمبری است که در تورات از او خبر داده شده است»(دایرة المعارف اسلام.)
(43).تفسیر القرآن، قاهره، 1329 ه، ص 24.
(44).نقل از:روبهان بقلی، عرایس البیان، در 3، 7.
(45).تفسیر القرآن، ص 25.
(46).بلاشر، مقدّمه، ص 238.
(47).نقل از:ماسینیون، Essai ، ص 123.
(48).ثعلبی(ص 21-16)دو منبع را ذکر میکند و ابن عباس را در مقابل کعب الاحبار میگذارد که ابن عباس او را «دروغگو»میخواند.همچنین نگاه کنید به تحقیق فهد، آغاز جهان از نظر اسلام (La naissance du monde) ق Selon l''Islam) .که د رمنابع شرق (Sources Orientales I.p.237599) انتشار یافته است.
(49).بیان مقاتل مبهم است؛به نظر میآید که نخست میگوید هر فرشته چهار چهره دارد، بعد چهار چهره فرشتههای متفاوت را توصیف میکند.در روایات اگر سخن از چهار فرشته باشد.«گاهی احساس میشود که عرش را تنها یک فرشته حمل میکند»(فهد، پیشگفته، ص 248 و یادداشت 49 همان کتاب).
(50).آیه 19 میگوید:«او کصیّب من السّماء فیه ظلمات و رعد و برق یجعلون اصابعهم فی اذانهم من الصّواعق حذر الموت»:یا چون بارانی از آسمان، همراه با ظلمات و رعد و برق؛انگشت در گوشهاشان میکنند، مبادا از صاعقه بمیرند.
(51).نقل از سلمی، پیشگفته، در باب آیه 17 سوره اعراف.